#پرتو
#پرتو_100
ناگهان برگشتم سمتش و اینبار جدی و محکم پرسیدم :
- چند درصد شانس داریم ما برنده بشیم ؟!
چند ثانیه ای نگاهش رو به زمین دوخت و بعد شانه ای بالا انداخت و در حالیکه به مسیر رفتن عماد نگاه میکرد گفت :
- نمیدونم ! بستگی داره مهندس صفایی چقدر سر کیسه رو برای میزبان شل کرده باشه !
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
- یعنی در این حد ؟؟!!
پوزخندی زد و گفت :
- دقیقا در همین حد !صفایی بد راهی رو انتخاب کرده که میخواد یک شب ره صد ساله رو بره !
دستی به صورتش کشید و بعد از نفس عمیقی گفت :
- بهر حال من همیشه امیدوارم !
و بعد از گفتن این حرف لبخند کمرنگی زد.
تمام طول مسیر برگشت به تهران سکوت کامل ماشین رو فرا گرفته بود نه از نوای سنتور خبری بود و نه کلمه ای با هم حرف زده بودیم به محض دیدن مجتمع رفاهی میان راه ماشین رو از لاین سرعت به کنار کشید و با اینکه ساعت از 10 گذشته بود و من ترجیح میدادم تخت گاز به تهران برگردیم وارد پارکینگ مجتمع تفریحی شد.
- شام بخوریم ؟!
نیم نگاهی بهش که کمی در هم بود کردم و باشه آرام زیر لبی گفتم و مابقی مدتی که به مجتمع رفاهی رفتیم و هردو به نوعی با غذایمان بازی کردیم و در نهایت برگشتیم باز روزه ی سکوت رو جز موقع انتخاب غذا نشکستیم .
- میشه تا تهران شما برونید ؟!
متعجب نگاهش کردم ... انگشت شست و سبابه اش را روی شقیقه اش گذاشت بود و صورتش در هم بود !
با نگاه من گفت :
- سردرد بدی دارم !
باشه ای گفتم و از در راننده سوار شدم ، با کندی کنارم قرار گرفت ، کتش را که د رآورده بود را روی صندلی عقب قرار داد و سپس پشتی صندلی خودش را کمی خواباند و چسم هایش را بست ، نفس های عمیقش نشان از حجم زیاد در میداد .
- خوبم! حرکت نمیکنید ؟!
از جایم کمی پریدم و ماشین را روشن کردم اما قبل از حرکت گفتم :
- میخواید قرصی چیزی براتون تهیه کنم ؟!
نه آرامی گفته بود و منم دیگر بحث کردن را جایز ندیدم و حرکت کردم و تمام مدت مسیر داشتم جلسه ی امروز را دوره میکردم و هر بار که خودم ر جای میزبان میگذاشتم صرفنظر از سر کیسه شل کردنی که صدیقی می گفت باز هم با بخش آخر حرف های عماد ، اعتمادم به تکین رایان در قالب کلمات بیشتر بود !
با ورود به تهران بی اختیار نیم نگاهی به صدیقی کردم ، خواب بود و این از نفس های منظمش قابل تشخیص بود ، نمیدانستم باید چه کنم ، به شرکت بروم به دم خانه ی خودم بروم ، از طرفی آدرسی از خانه ی آنها نداشتم ، با این حال تا رسیدن به مرکز شهر صبر کردم و بدون اینکه اورا بیدار کنم به راندن ادامه دادم ، ساعت از 12 گذشته بود ، خوابالود بودم و کنار میدان ولیعصر ماشین را نگه داشته بودم و به صدیقی که انگار قصد بیدار شدن نداشت نگاهی انداختم ! دلم نمی آمد بیدارش کنم ولی با اینحال چاره نداشتم ، برای همین کمی به سمتش متمایل شدم :
- آقای مهندس ؟!
حرکتی نکرد ،
- آقای صدیقی ؟!
باز هم عکس العملی نشان نداد ،
به نوک انگشتانم خیره شدم و در نهایت دلم را به دریا زدم و با نوک انگشتانم بازویش را فشار خفیفی دادم و گفتم :
- آقای صدیقی !!
اینبار تکان آرامی خورد به موقع عقب کشیدم و او ثانیه ای بعد چشم هایش را باز کرد و خیلی سریع سر جایش صاف نشست و پشتی صندلی را به حالت اول برگرداند و رو به من گفت :
- کجاییم ؟!
- ببخشید بیدارتو..
حرفم تمام نشده بود که پر استرس گفت :
- خیلی وقت معطل من شدید ؟!
نه ی آرامی گفتم با اینحال اخم های در هم رفته اش نشان از این می داد که مشغول سرزنش خودش است و در نهایت لب از لب باز کرد وگفت :
- معذرت میخوام من واقعا متوجه نشدم چی شد که خوابم برد !
با لبخند و به مهربانترین شکل ممکن " ایرادی نداره " ای گفتم که برای ثانیه ای نگاهش رویم عمیق شد و در نهایت گفت :
- اجازه میدید باقی مسیر رو خودم برونم ؟!
با گفتن حتما از ماشین پیاده شدم و حایمان را عوض کردیم و در نهایت به سمت خانه ی من به راه افتاد.
- من سردرد های میگرنی کم ولی به نسبت شدیدی دارم ، امشبمکم خوابی های این چند وقت اخیر دلیلش بود ، ببخشید که شمارو توی زحمت انداختم !
نیم نگاهی به موهای پریشان و چشم های خوابالودش کردم و نتوانستم منکر جذابیت مردانه اش شوم ! جذابیتی که هیچکدام از مرد های زندگی ام نداشتن ، عماد دوستم داشت ، دوستش داشتم خوش چهره بود و اولین مرد زندگی ام و همین برای رابطه ی پر شورمان کافی ، جاوید هم خوشتیپ بود، سن بالا و بلد بود چگونه دختران را جذب کند و رابطه را پر شور ، اما به ثانیه ای از ذهنم عبور کرد که صدیقی خودش به دور از احساسات و روابط به تنهایی مرد جذابی است درست مثل بازیگران مشهوری که میتوانند یک گردان دختر را جذب خودشان و تک تک رفتارهایشان کنند بدون نیاز به تلاش و قصد خاصی !
- امشب واقعا دیر شد !
#پرتو_100
ناگهان برگشتم سمتش و اینبار جدی و محکم پرسیدم :
- چند درصد شانس داریم ما برنده بشیم ؟!
چند ثانیه ای نگاهش رو به زمین دوخت و بعد شانه ای بالا انداخت و در حالیکه به مسیر رفتن عماد نگاه میکرد گفت :
- نمیدونم ! بستگی داره مهندس صفایی چقدر سر کیسه رو برای میزبان شل کرده باشه !
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
- یعنی در این حد ؟؟!!
پوزخندی زد و گفت :
- دقیقا در همین حد !صفایی بد راهی رو انتخاب کرده که میخواد یک شب ره صد ساله رو بره !
دستی به صورتش کشید و بعد از نفس عمیقی گفت :
- بهر حال من همیشه امیدوارم !
و بعد از گفتن این حرف لبخند کمرنگی زد.
تمام طول مسیر برگشت به تهران سکوت کامل ماشین رو فرا گرفته بود نه از نوای سنتور خبری بود و نه کلمه ای با هم حرف زده بودیم به محض دیدن مجتمع رفاهی میان راه ماشین رو از لاین سرعت به کنار کشید و با اینکه ساعت از 10 گذشته بود و من ترجیح میدادم تخت گاز به تهران برگردیم وارد پارکینگ مجتمع تفریحی شد.
- شام بخوریم ؟!
نیم نگاهی بهش که کمی در هم بود کردم و باشه آرام زیر لبی گفتم و مابقی مدتی که به مجتمع رفاهی رفتیم و هردو به نوعی با غذایمان بازی کردیم و در نهایت برگشتیم باز روزه ی سکوت رو جز موقع انتخاب غذا نشکستیم .
- میشه تا تهران شما برونید ؟!
متعجب نگاهش کردم ... انگشت شست و سبابه اش را روی شقیقه اش گذاشت بود و صورتش در هم بود !
با نگاه من گفت :
- سردرد بدی دارم !
باشه ای گفتم و از در راننده سوار شدم ، با کندی کنارم قرار گرفت ، کتش را که د رآورده بود را روی صندلی عقب قرار داد و سپس پشتی صندلی خودش را کمی خواباند و چسم هایش را بست ، نفس های عمیقش نشان از حجم زیاد در میداد .
- خوبم! حرکت نمیکنید ؟!
از جایم کمی پریدم و ماشین را روشن کردم اما قبل از حرکت گفتم :
- میخواید قرصی چیزی براتون تهیه کنم ؟!
نه آرامی گفته بود و منم دیگر بحث کردن را جایز ندیدم و حرکت کردم و تمام مدت مسیر داشتم جلسه ی امروز را دوره میکردم و هر بار که خودم ر جای میزبان میگذاشتم صرفنظر از سر کیسه شل کردنی که صدیقی می گفت باز هم با بخش آخر حرف های عماد ، اعتمادم به تکین رایان در قالب کلمات بیشتر بود !
با ورود به تهران بی اختیار نیم نگاهی به صدیقی کردم ، خواب بود و این از نفس های منظمش قابل تشخیص بود ، نمیدانستم باید چه کنم ، به شرکت بروم به دم خانه ی خودم بروم ، از طرفی آدرسی از خانه ی آنها نداشتم ، با این حال تا رسیدن به مرکز شهر صبر کردم و بدون اینکه اورا بیدار کنم به راندن ادامه دادم ، ساعت از 12 گذشته بود ، خوابالود بودم و کنار میدان ولیعصر ماشین را نگه داشته بودم و به صدیقی که انگار قصد بیدار شدن نداشت نگاهی انداختم ! دلم نمی آمد بیدارش کنم ولی با اینحال چاره نداشتم ، برای همین کمی به سمتش متمایل شدم :
- آقای مهندس ؟!
حرکتی نکرد ،
- آقای صدیقی ؟!
باز هم عکس العملی نشان نداد ،
به نوک انگشتانم خیره شدم و در نهایت دلم را به دریا زدم و با نوک انگشتانم بازویش را فشار خفیفی دادم و گفتم :
- آقای صدیقی !!
اینبار تکان آرامی خورد به موقع عقب کشیدم و او ثانیه ای بعد چشم هایش را باز کرد و خیلی سریع سر جایش صاف نشست و پشتی صندلی را به حالت اول برگرداند و رو به من گفت :
- کجاییم ؟!
- ببخشید بیدارتو..
حرفم تمام نشده بود که پر استرس گفت :
- خیلی وقت معطل من شدید ؟!
نه ی آرامی گفتم با اینحال اخم های در هم رفته اش نشان از این می داد که مشغول سرزنش خودش است و در نهایت لب از لب باز کرد وگفت :
- معذرت میخوام من واقعا متوجه نشدم چی شد که خوابم برد !
با لبخند و به مهربانترین شکل ممکن " ایرادی نداره " ای گفتم که برای ثانیه ای نگاهش رویم عمیق شد و در نهایت گفت :
- اجازه میدید باقی مسیر رو خودم برونم ؟!
با گفتن حتما از ماشین پیاده شدم و حایمان را عوض کردیم و در نهایت به سمت خانه ی من به راه افتاد.
- من سردرد های میگرنی کم ولی به نسبت شدیدی دارم ، امشبمکم خوابی های این چند وقت اخیر دلیلش بود ، ببخشید که شمارو توی زحمت انداختم !
نیم نگاهی به موهای پریشان و چشم های خوابالودش کردم و نتوانستم منکر جذابیت مردانه اش شوم ! جذابیتی که هیچکدام از مرد های زندگی ام نداشتن ، عماد دوستم داشت ، دوستش داشتم خوش چهره بود و اولین مرد زندگی ام و همین برای رابطه ی پر شورمان کافی ، جاوید هم خوشتیپ بود، سن بالا و بلد بود چگونه دختران را جذب کند و رابطه را پر شور ، اما به ثانیه ای از ذهنم عبور کرد که صدیقی خودش به دور از احساسات و روابط به تنهایی مرد جذابی است درست مثل بازیگران مشهوری که میتوانند یک گردان دختر را جذب خودشان و تک تک رفتارهایشان کنند بدون نیاز به تلاش و قصد خاصی !
- امشب واقعا دیر شد !