#پرتو
#پرتو_60
میان تمام حال خرابی های بارداری ام ، حضور عماد موهبت بود ، محبت های بی حد و حصرش رنگ و بوی تازه ای گرفته بود رنگ و بویی که نشان از یک چیز داشت " او یک پدر فوق العاده می شد "
یک هفته از اینکه فهمیده بودیم باردارم گذشته بود یک هفته پر از سورپرایزهای هیجان انگیز از سمت عماد ، دکتر وضعیت من و نطفه ی در دلم را خوب گزارش کرده بود با اینحال بررسی بیشتر را موکول کرده بود به غربالگری اول اما من و عماد هردو با دلی روشن به چندگرم زندگی در بطنم عشق می ورزیدیم .
- دوست داری پسر باشه یا دختر ؟!
با خنده گفتم و در حالیکه به پشتی کاناپه تکیه میدادم ، قاشقی از بستنی سنتی پر از خامه ای که ویارانه ام بود و مثل اکثر روزها عماد در راه برگشت از سرکار برایم خریده بود را داخل دهانم گذاشتم و خنکی و شیرینی اش را به جان خریدم .
لبخند کمرنگی زد و دسته ای از مویم را که روی صورتم ریخته بود به پشت گوشم زد و گفت :
- نمیدونم دوست دارم سالم باشه در درجه اول ...
خندیدم ...
- تو عاشق دختری !
تک خنده ای کرد و قاشق بعدی بستنی را که آماده بود به دهان ببرم را روی هوا زد و چشم های مشکی براقش با شیطنت به من دوخته شد ...
- من عاشق توام و هرچیزی که از تو به وجود بیاد !!
و بعدم با لب های خنکش گونه ام را بوسید و از کنارم بلند شد ...
اعتراض کردم ، به رفتنش ... خندید و کمی بعد با کیسه ای از اتاق برگشت ...
- اینا چیه ؟!
به دیوار تکیه داد و گفت :
- بهتر نیست خودت ببینی ؟!
دست از ظرف بستنی کشیدم و با طمانینه دست بردم و یکی از کیسه ها را به طرف خودم کشیدم و بازش کردم ...
لباس بارداری ..
خندیدم ...
- هنوز که گنده نشدم این چیه ؟؟!
شانه ای بالا انداخت و گفت :
- بالخره که قراره گنده بشی!
خندیدم و بسته ی بعدی را باز کردم و به سرهمی های نوزادی رنگ و وارنگ داخل بسته خیره شدم ...
- عم.. عماد ؟؟!!
متحیر نگاهش کردم و گفتم :
- این ها خیلی خوشگلن ...
خندید و قدمی به سمتم برداشت و کنارم جای گرفت :
- از تو خوشگلتر؟!
خودم را لوس کردم و با ذوق سرم در سینه ی مردانه اش پنهان شد و عطرش را با دل و جان بلعیدم ...
- میدونستی عطر تنت حال بد ویارم رو از بین میبره ؟!
سرم رو بیشتر به سینه اش فشار داد و درست لحظه ای که بوسه ی عمیقی روی موهایم نشاند زنگ خانه به صدا در اومد .
- منتظر کسی هستی ؟
سوالی نگاهم کرد که به نشانه ی نفی شانه ای بالا انداختم...
با طمانینه از روی کاناپه بلند شد و به سمت آیفون تصویری رفت ... گویا تصویر واضح نبود چون بلافاصله آیفون را برداشت...
- بله ؟!
مکث کرد ..و نیم نگاهی به من انداخت و کمی بعد با بفرماییدی که اصلا جنبه ی دعوت نداشت در را زد .
- حمید رضا و مانان !
و خیلی سریع بسته های هدایا رو از جلوی دست برداشت و به داخل اتاق برد .
***
#پرتو_60
میان تمام حال خرابی های بارداری ام ، حضور عماد موهبت بود ، محبت های بی حد و حصرش رنگ و بوی تازه ای گرفته بود رنگ و بویی که نشان از یک چیز داشت " او یک پدر فوق العاده می شد "
یک هفته از اینکه فهمیده بودیم باردارم گذشته بود یک هفته پر از سورپرایزهای هیجان انگیز از سمت عماد ، دکتر وضعیت من و نطفه ی در دلم را خوب گزارش کرده بود با اینحال بررسی بیشتر را موکول کرده بود به غربالگری اول اما من و عماد هردو با دلی روشن به چندگرم زندگی در بطنم عشق می ورزیدیم .
- دوست داری پسر باشه یا دختر ؟!
با خنده گفتم و در حالیکه به پشتی کاناپه تکیه میدادم ، قاشقی از بستنی سنتی پر از خامه ای که ویارانه ام بود و مثل اکثر روزها عماد در راه برگشت از سرکار برایم خریده بود را داخل دهانم گذاشتم و خنکی و شیرینی اش را به جان خریدم .
لبخند کمرنگی زد و دسته ای از مویم را که روی صورتم ریخته بود به پشت گوشم زد و گفت :
- نمیدونم دوست دارم سالم باشه در درجه اول ...
خندیدم ...
- تو عاشق دختری !
تک خنده ای کرد و قاشق بعدی بستنی را که آماده بود به دهان ببرم را روی هوا زد و چشم های مشکی براقش با شیطنت به من دوخته شد ...
- من عاشق توام و هرچیزی که از تو به وجود بیاد !!
و بعدم با لب های خنکش گونه ام را بوسید و از کنارم بلند شد ...
اعتراض کردم ، به رفتنش ... خندید و کمی بعد با کیسه ای از اتاق برگشت ...
- اینا چیه ؟!
به دیوار تکیه داد و گفت :
- بهتر نیست خودت ببینی ؟!
دست از ظرف بستنی کشیدم و با طمانینه دست بردم و یکی از کیسه ها را به طرف خودم کشیدم و بازش کردم ...
لباس بارداری ..
خندیدم ...
- هنوز که گنده نشدم این چیه ؟؟!
شانه ای بالا انداخت و گفت :
- بالخره که قراره گنده بشی!
خندیدم و بسته ی بعدی را باز کردم و به سرهمی های نوزادی رنگ و وارنگ داخل بسته خیره شدم ...
- عم.. عماد ؟؟!!
متحیر نگاهش کردم و گفتم :
- این ها خیلی خوشگلن ...
خندید و قدمی به سمتم برداشت و کنارم جای گرفت :
- از تو خوشگلتر؟!
خودم را لوس کردم و با ذوق سرم در سینه ی مردانه اش پنهان شد و عطرش را با دل و جان بلعیدم ...
- میدونستی عطر تنت حال بد ویارم رو از بین میبره ؟!
سرم رو بیشتر به سینه اش فشار داد و درست لحظه ای که بوسه ی عمیقی روی موهایم نشاند زنگ خانه به صدا در اومد .
- منتظر کسی هستی ؟
سوالی نگاهم کرد که به نشانه ی نفی شانه ای بالا انداختم...
با طمانینه از روی کاناپه بلند شد و به سمت آیفون تصویری رفت ... گویا تصویر واضح نبود چون بلافاصله آیفون را برداشت...
- بله ؟!
مکث کرد ..و نیم نگاهی به من انداخت و کمی بعد با بفرماییدی که اصلا جنبه ی دعوت نداشت در را زد .
- حمید رضا و مانان !
و خیلی سریع بسته های هدایا رو از جلوی دست برداشت و به داخل اتاق برد .
***