اشکهام رو میریزم ولی در آخر با خودم میگم همهی قدمهایی که تا به الان برداشتم قدمهای بزرگی بودن. راه افتادم در حالی که نمیتونستم به چیزی جز سیمخاردارهایی که به پاهام فرو رفته بودن فکر کنم. حتی هنوز هم وقتی سر برمیگردونم به جای رد پا رد خون میبینم، ولی ادامه میدم. به رفتن و خون ریختن ادامه میدم.