چه عشق عظیمی شبانهروز توی ذره به ذرهم میجوشید و میخروشید و حالا دیگه نیست. جوری نیست که دیگه حتی جای خالیش هم نمیتونه ثابت کنه یه روزگاری بوده. وجود داشته، میتپیده، توی تاریکترین شبها هم سوسو میزده، زنده بوده! نه. همهچیز دیگه خیلی دورتر از این حرفهاست و دورترین چیز هم صورت توئه. یه غریبهی تمامعیاری و هیچوقت چیزی جز این نبودی. همهی آشناییها از من بود و همهی غریبگیها از تو. همهی آبادیها از من بود و همهی ویرانیها از تو. یه سیاهی مستمر، یه هیچ کشسان؛ ماجرا هیچوقت چیز دیگهای نبود.