ساناز زینعلی


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


نویسنده رمان‌های
📚فصل‌سرد‌انتظار
📚این‌آخرین‌باره
📚آدمک‌مجازی
‌📚بهتان‌نیست
📚طواف‌خورشید
📚‌بغض‌عریان‌زمستان
📚نم‌نم‌باران‌پاییزی
📚ماریتا
و به زودی «خلسه»

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


عیدتوووووووون مبارررررررررک


پیشاپیش
«سال نو مبارک. »
سالی سرشار از عشق و آرامش و سلامتی برای همه مردم جهان باشد
#ساناز_زینعلی
@sanazzeynalichannel


منتظر عکس از سفره هفت سین شما هستم😍


بنر رمان جدید

لطفا تو گپ ها و بین دوستداران رمان آنلاین پخشش کنید


@AxNegarBot dan repost
#خلسه
جدیدترین اثر آنلاین #ساناز_زینعلی که می توانید تا آخرین پست را رایگان در کانال تلگرامش بخوانید.

بخشی از رمان خلسه:
فرنوش از درد به خودش می پیچید. دستش را زیر دلش حلقه کرده بود و از درد ناله می کرد. تصور نمی کرد اولین بار چنین دردی را تجربه کند. سنی نداشت. بی تجربه و ناوارد بود.
مرد برگشت نگاهش کرد. پرسید: «درد داری؟ بذار وضعیت سفید بشه می برمت دکتر»
همزمان با آژیر قرمزی که به خاطر حمله بمب افکن های عراقی در فضا پیچیده بود. در حیاط باز شد و سمانه سمت زیرزمین دوید. هر چه در را هل داد باز نشد. مرد وحشت زده به فرنوش نگاه کرد. لباس هایش را به دستش داد و گفت: «بپوش فقط صدات در نیاد. زنم اومده»
فرنوش ناباورانه و گریان زل زد به او: «می فهمی چی میگی؟ همین چند دقیقه قبل با من بودی حالا از اومدن زنت وحشت کردی؟ »
مرد دست روی دهان او گذاشت تا صدایش در نیاید. سمانه انگار از ور رفتن با در زیرزمین خسته شده بود که با سفید شدن وضعیت، از خانه خارج شد و پشت سر او مرد فرنوش را وادار کرد لباسش را بپوشد و برود. آرام و بی صدا از خانه بیرون رفتند. فرنوش گفته بود ماشین را سر خیابان پارک کرده است. به ماشین نرسیده بودند که سمانه مقابلشان ظاهر شد و ناباورانه از آنچه می دید گفت: «شما ... با هم... بی چشم و رو... تو خونه ی من... با شوهر من...

https://t.me/joinchat/AAAAAEIhROOYTT_x9psMLQ


پست جدید


سلام خوبید؟
امروز داشتم به آمار کانال نگاه می کردم و چیز جالبی دیدم. یه سری از دوستانی که بعد از پست دیشب به کانال اضافه شدند، جزو دوستان و همراهان پر و پا قرصم بودند ولی بعد از رمان بغض عریان زمستان از کانال رفته بودند چون من گفته بودم دیگه تو این کانال رمانی نمی ذارم. زمان تموم شدن اون رمان اعضای کانال نزدیک هجده هزار نفر بودند. حالا موندند6500 نفر. بقیه هم بی وفایانی بودند که نخواستند دیگه همراه ما باشند. ولی این 6500 نفری که موندند ثابت کردند حتی تو کانال خالی و بدون رمان هم با من هستند و تنهام نمی ذارند. همین اینها دلیل شروع رمان خلسه هستند. پس پست های ابتدایی رمان به ارادت فراوان تقدیم به این دوستان وفادارم.
گفته بودم مسابقه داریم. مسابقه چیه؟
از پنج شنبه بیست و نهم اسفند تا پایان روز چهارم فروردین عکس از سفره هفت سین خلاقانه و زیباتون بدید به پی وی من. ما یه تاریخی رو مشخص می کنیم و همه عکس ها در کانال گذاشته میشن و شما می تونید دوستان و اقوامتون رو دعوت کنید که وارد کانال بشن و به عکس شما رای بدند. از بین پنج عکسی که بیشترین آرا رو آوردند، همراه با سه تن از دوستان همکارم، بهترین رو انتخاب می کنیم و یک جلد از کتاب های من به انتخاب خودشون هدیه میدم.
پس یادتون باشه. سفره هفت سین زیبا و خلاقانه پهن کنید. یه عکس خوب و شفاف بگیرید (فقط از میز یا سفره بدون حضور خودتون) و پی من بفرستید و منتظر زمان مسابقه بمونید. مشتاق دیدن عکس های قشنگتون هستم.
اینم بگم اگر استقبال زیاد باشه، می تونم دو جلد کتاب به دو نفر جایزه بدم.
اینم آیدی من که از پنج شنبه منتظرتون هستم
@zeynalisanaz

شبتون به نیکی
#سانازنوشت


#خلسه
#پارت3
تبسم برگشت و کنار مادر ایستاد؛ با دیدن چشمان نمناک و صورت خیس از اشکش که روی پیچ و تاب چین‌های صورتش می لغزید، دلش سوخت و گفت: « من قربونت برم چرا گریه می کنی؟ به روح بابا منصورم نمی ذارم اتفاق بدی بیفته. فقط یه امشب‌و بذارین فکر کنم ببینم باید چی کار کرد. باشه؟ غصه نخور دیگه»
سمانه دو طرف صورت او را گرفت و پیشانی اش را به لب خود نزدیک کرد. اگرچه هنوز روی حرف خود مطمئن بود اما ضمن تایید تفکرش گفت: «با داییت هم مشورت کنی بد نیست»
تبسم سر تکان داد و او از اتاق بیرون رفت. به اتاقشان که رسید، صدای بلند گریه‌اش به گوش دخترها می ‌رسید. هر دو خوب می دانستند اگر پدر زنده بود حواسش بیشتر از این به تیرداد و سمانه بود. از غفلت خود هر دو ناراحت و غمگین بودند.

ترنم با صدا تلفن بیدار شد و زودتر از سمانه خود را به گوشی تلفن رساند. تا جواب بدهد، سمانه هم لنگ لنگان به او رسیده بود. به معارفهٔ مردی که خود را وکیل معرفی کرده بود گوش داد و سپس گفت: «فرمایش‌تون آقای صداقتی؟»
صداقتی که شروع به حرف زدن کرد، سمانه پشت هم می گفت: «چی میگه؟»
اما حواس ترنم اصلا روی اصرار و تاکید مادر نبود. همهٔ هوش و حواسش را داده بود به صحبت‌های آقای صداقتی. او که خداحافظی کرد، روی صندلی مبلی میز تلفن وا رفت و زل زد به مادرش. سمانه با دلواپسی و نگرانی آشفته‌واری دستش را گرفت و گفت:«حرف بزنم ترنم. کی بود؟ چی گفت؟»
ترنم جوابش را نداد. جای جواب دوید به اتاق و به جای خالی تبسم نگاه کرد. دست گذاشت روی سرش و با صورتی گریان برگشت رو به مادرش: «تبسم دیوانه رفته خودشو جای رانندهٔ دیروز معرفی کرده. صداقتی وکیلشه. میگه تبسم بازداشته »
سمانه دو دستی توی سرش کوبید و افتاد روی زمین.
#ساناز_زینعلی


#خلسه
#پارت2
سیلی ای که ترنم به صورت خودش زد و تا خوردن زانوی تبسم همزمان شد و آخرین «وای» را با کوبیدن دست هایش روی سرش تکرار کرد.
چرخش قاشق در استکان تنها صدایی بود که پس از آه‌های عمیق سمانه به گوش می رسید. سمانه کف دستش را با خشونت روی رانش بالاپایین می کرد و با نگاهی که زیرچشمی به تبسم داشت، آه می کشید و خودِ مادر مرده‌اش را نفرین می کرد که امروز به خاطر نوبت دکتر، وقت تبسم را گرفته بود و او از ماشینش غافل مانده بود. نگاهش آهسته و نرم از بالای سر تبسم بالا رفت و رسید لب رف به قاب عکس منصور که گوشه‌اش با ربان مشکی مورب، تا همیشه یادشان می آورد او نیست و دیگر نخواهد آمد.
«خدا بیامرزدت» را با آه و زیر لب بیان کرد و دوباره نگاهش را داد به چشمان سبز تیرهٔ او که از پدرش منصور به یادگار داشت. اصلا تبسم انگار خود منصور بود. مثل او قد بلند داشت و موهای مجعد بور.
ترنم لیوان را زیر لب او نگه داشت و اشاره زد بخورد. همین که دهان باز کرد، تبسم که روبه‌روی آن دو نشسته بود و سرش پایین بود، با صدایی تحلیل رفته و کم جان زمزمه کرد: «قندش بالا میره.»
اشک نیش زد به چشمان درشت مشکی سمانه. توجه و مهربانی تبسم هم شبیه پدرش بود. در بدترین حال ممکن، حواسش به همهٔ اطرافیانش بود.
با دست لیوان را پس زد و گفت:«آره مادر من نمی خورم. بده خواهرت که از غروب هیچی نخورده»
ترنم از پیش پای مادر بلند شد و این بار جلوی پای تبسم نشست. خواست لیوان آب قند را مقابل دهان او بگیرد که تبسم هم با دست آن را پس زد و گفت: «نمی خورم. هیچی نمی خوام»
ممانعتش، اعتراض سمانه را درآورد. با اشک‌هایی که دانه دانه روی صورتش غل می خورد و دیدش را مشجر می کرد، گفت: «مادر دردت به جونم! این جوری که نمیشه. بذار زنگ بزنم دایی سهراب بیاد ببینیم باید چی کار کنیم»
تبسم سر بالا پرت کرد و ترنم در تکمیل حرف مادرش گفت: « خواهر ما که تنهایی فکرمون جایی قد نمیده. بذار با یکی مشورت کنیم. »
تبسم بی توجه به ان چه شنیده بود گفت: «حواست باشه از زیرزمین بیرون نیاد»
ترنم و سمانه به هم نگاه کردند و سمانه سر به زیر انداخت. ترنم خود را به تبسم نزدیک تر کرد و دست روی بازویش گذاشت و مادامی که آن را می فشرد و دلگرمی می داد گفت: «ماشین به نام توئه. مدارکش موجوده. شماره و آدرست تو تعویض پلاک هست. این جوری خیلی راحت پلیس به ما می رسه. بذار با یکی مشورت کنیم شاید راهی وجود داشته باشه. شاید طرف نمرده باشه»
تبسم با حرص او را پس زد و بلند شد. سمت اتاقش می رفت عصبی و حرص‌دار غرید:«نبودی سر صحنهٔ جرم؟ ندیدی گفتن طرف همین جا تموم کرده بود؟ بریم چی بگیم؟ پسر احمق ما که گواهینامه نداره با ماشینی که بیمه نداره زده جوون رعنای شما رو انداخته سینهٔ قبرستون؟ چی میگین شماها؟!»
سمانه بلند شد و دنبال او راه افتاد. رسیده به اتاق دخترها، دست به چارچوب در گرفت و وزنش را روی پای سالمش انداخت تا زانوی دردناک پای راستش، فشار کمتری را تحمل کند.
- مادر! خلاصه که چی؟ خورشید پشت ابر پنهون نمی مونه. نباید دست رو دست بذاریم که بیان از جلوی خونه کَت بسته ببرنش.
#ساناز_زینعلی


پست داریم. حواستون به کانال باشه که بعد از پست مسابقه هم داریم.
بعله جایزه هم میدیم. 😍


پست اول تقدیم به روی ماهتون
عزیزای دلم سلام.
همین اول کار یه صحبتی با هم بکنیم که بعدا جای گله نمونه، من وقتی میگم چند پست اول حذف میشه یعنی حذف میشه و دیگه به کسی نمیدم پس لطفا وقتی بیست سی تا پست گذاشتم دیگه مطالعه ش رو شروع کنید نذارید برای روزی که داستان به آخراش رسیده. ما آنلاین می نویسیم که شما پا به پای ما بخونید و پیش بیاید و با نظر دادن در رفع نواقص رمان موثر باشین. پس لطفا خواهش می کنم خیلی زود رمان رو شروع کنید.
دوم اینکه احتمالا این طولانی ترین رمان من باشه. چون روایت از دو زمانه پس طولانی تره. ضمن اینکه پست گذاری فعلا هیچ نظم مشخصی نداره. نمی خواستم قبل از سال جدید شروعش کنم ولی در پی تموم شدن رمان ماریتا اینقدر مهر ازتون دریافت کردم که دلم نیومد شروعش نکنم. فعلا همین یه پست رو نوشته بودم که براتون گذاشتم سعی می کنم در ایام تعطیلات مرتب پست بذارم تا شما که خودتونو در خونه قرنطینه کردید، مشغول مطالعه بشید.
سوم گروه نقد و نظر برای نظر دادن در مورد رمانه. دوست داشتید افتخار بدید و همراهمون باشید.
چهارم فردا بنر رو داخل کانال میذارم، ممنون میشم در اطلاع رسانی کمکمون کنید تا دوستانی که دنبال رمان آنلاین هستند بتونن به ما بپیوندند.
پنجم مثل همیشه دوستتون دارم و به همراهیتون افتخار می کنم.
گروه نقد:
https://t.me/joinchat/E6E-aU7-BDjmEJPc_eKlWw
شب تون خوش
#سانازنوشت


فصل اول
آغازین روزهای تابستان 1387

در کوچه را باز کرد و به بیرون سرکی کشید و برای خانم های همسایه که جلوی یکی از درها گرد هم نشسته بودند به صحبت، سری به نشان سلام و ادب تکان داد و خودش را کشید داخل حیاط. در را بی صدا بست و دو پلهٔ منتهی به حیاط را پایین آمد و روی آخرین پله نشست. سرش را به یک دستش تکیه داده بود و هر بار که «وای» را زیر لب زمزمه می کرد، یک بار دستش از بالای ران تا آرنجش را می فشرد و انگار قوت می گرفت. جان می گرفت و آماده می شد برای تحمل این تاخیر و بی خبری.
برای ترنم که از پنجرهٔ سالن به حیاط سرک می کشید، سرش را به سوال تکان داد و ترنم گفت: «جواب نمی ده آبجی. فکر کنم مغازه رو بسته رفته.»
دوباره زیر لب «وای» را کشدار تر از قبل زمزمه کرد و بی طاقت از جا جست. از ایوان کوچک خانه کیفش را برداشت و ترنم را صدا کرد تا بار دیگر در قاب پنجره حاضر شود.
-یه زنگ بزن خونهٔ دوستش بهرام. بهرام موبایل داره شماره‌ش رو از خونواده‌ش بگیر زنگ بزن این هر جا هست با بهرام ایناست.
چشمان ترنم گرد شد و مبهوت گفت: «آبجی خونوادهٔ بهرام نمیگن بزرگترت کجاست تو زنگ زدی شمارهٔ پسرمونو می خوای؟ حرف در میارن برام. »
دوباره کیفش را پرت کرد روی ایوان و کالج های مشکی اش را از پا در آورد پله ها را بالا برود. گفت: «خودم میام زنگ میزنم. فقط شماره رو تو دفتر تلفن پیدا کن و بگیر.»
ترنم به آنی از پنجره فاصله گرفت و تبسم پلهٔ اول را طی نکرده، در کوچه با صدای بلندی باز شد. تا برگشت تیرداد با دیدنش از ترس و وحشت چسبید به در و تبسم پلهٔ طی کرده را پایین پرید و بی کفش و پا برهنه هجوم برد سمت تیرداد.
او که دید تبسم نزدیکش می شود، از سمت دیوار حیاط جست طرف زیر زمین و تا تبسم به او برسد، در زیرزمین را از داخل چفت زد و پشت در شیشه ای زیرزمین با رنگ و رویی پریده زل زد به تبسم که فریاد می زد:« تن لش¬ت رو همین الان میاری بیرون که من می دونم و تو. کدوم گوری بودی؟ هان؟ کجا بودی؟»
تیرداد بزاق دهانش را محکم فرو برد و ملتمسانه گفت: «غلط کردم آبجی... غلط کردم... ببخشید. »
-الان شدم آبجی؟ هر وقت به غلط کردن می افتی میشم آبجی؟ ماشین کجاست؟
-میگم بهت... فقط داد نزن... باشه؟ باشه آبجی؟
تبسم بی اعتنا به خواهش و التماس تیرداد، چشمانش را بست و با دست مشت شده کوبید به در زیر زمین و گفت: «ماشین کجاست؟ کجا بردی ماشین‌و؟ »
-قول شرف میدم دو سه هفته از اوستا حقوقمو نگیرم تو برو ازش بگیر، بری ماشینو آزاد کنی.
بحث به آزادی که رسید، تبسم از تک و تا افتاد و ناباورانه تکرار کرد: «آزاد کنم؟»
-یه ذره سرعت می رفتم فقط.
-تو مگه گواهینامه داری ماشینِ بیمه تموم شده رو برداشتی بردی بیرون آخه؟ الان من چه خاکی تو سرم بریزم. راستشو بگو تیرداد چه غلطی می کردی ماشین رو گرفتن؟
-هی... چی... جون آبجی. الکی پلیس افتاد دنبالم.
-مگه تو داخل شهر چقدر سرعت می رفتی که پلیس افتاد دنبالت؟ هان؟!
ترنم از پشت دستش را کشید و گفت: «آبجی داد نزن آبرومون رفت تو محل. بذار بیاد بیرون توضیح میده بهت. »
دستش را محکم از دست ترنم بیرون کشید و دوباره رو به تیرداد غرید: «مثل آدم حرف بزن تیرداد. چی شد ماشین رو گرفتن؟ چرا پلیس بهت اخطار داد نموندی؟ نکنه بخاطر فرار از دست پلیس یه بنده ی خدایی رو زیر گرفته باشی ؟ نکنه باعث تصادف زنجیره ای شده باشی؟ تیرداد حرف بزن قلبم داره میاد تو دهنم. ماشین بیمه نداشت بگو بدونم چه خاکی تو سرم شده؟»
تیرداد هر دو دست مشت شده و سرش را تکیه داد به در زیر زمین و بین گریه نالید: «بدبخت شدم آبجی. بدبخت شدم. دعا کن نمرده باشه.»
سیلی ای که ترنم به صورت خودش زد و تا خوردن زانوی تبسم همزمان شد و آخرین «وای» را با کوبیدن دست هایش روی سرش تکرار کرد.


خلاصه رمان #خلسه
جدیدترین اثر #ساناز_زینعلی


دو روایت موازی در دو زمان متفاوت یکی سال هایی که تهران زیر بمب و موشک دشمن بعثی بود و دیگری دهه هشتاد.
تبسم پرستار جوانی است که به خاطر حمایت از برادر پر شر و شور و جنجالی اش شغل و سرمایه اش را از دست می دهد و برای کار به مرکز خصوصی نگه داری از سالمندان مراجعه می کند. او در پی یافتن شغلی جدید با گذشته ای که بر پدرش گذشته مواجه می شوم. برای تبسم که عاشق پدرش است، شنیدن این رازها چالشی جدی را پدید می آورد...

یا رب به امید تو
دوشنبه 98/12/26


رمان عاشقانه «خلسه»




به زودی...
#ساناز_زینعلی


فروشگاه نشر آئی‌سا dan repost
📚 کتاب آدمک مجازی
✍️ نویسنده: ساناز زینعلی
📖 تعداد صفحات: 120
💶قیمت: 30000 تومان
💴با تخفیف: 27000 تومان
📝خلاصه:
لیلی بعد از آخرین ivf که انجام میده و باز هم بدنش پذیرش نمی کنه و می فهمه دیگه هیچ وقت بچه دار نمیشه افسرده میشه و کسری که زودتر از لیلی از نتیجه ی ivf فارغ میشه و به زندگی عادی برمی گرده, لیلی رو دچار شک و شبهه می کنه به این که چرا کسری هم مثل اون ناراحت نیست. شک و بددلی لیلی, کسری رو سوق میده به فضای مجازی و دور شدن هر چه بیشتر از لیلی...


📦ارسال پستی رایگان به سراسر کشور
💠ثبت سفارش:
🆔 @Books_shop1

🌐 @AeeisaShop


فروشگاه نشر آئی‌سا dan repost
📚 کتاب این آخرین باره
✍️ نویسنده:ساناز زینعلی
📖 تعداد صفحات: 506
💶قیمت: 50000 تومان
💴با تخفیف: 45000 تومان
📝خلاصه:
بهار منشی مطب پزشکی است و از طرفی عاشق پسر عموی دکترش شده که او هم متخصص جراحی فک و بینی است اما بهار متوجه می شود که بهار قصد ازدواج با دختر دیگری دارد و سعی می کند از عادل کاملا فاصله بگیرد اما پس از مدتی عادل که در زندگی اش هم شکست خورده و از طرفی دلش پیش بهار است دوباره برمیگردد و به بهار پیشنهاد زندگی مخفیانه می دهد. بهار مخالفت می کنه و تصمیم می گیرد برای رفع مزاحمت های عادل ازدواج کنهپد که یک اتفاقی شوک برانگیز باعث اتفاق های پشت هم و پیاپی در زندگی اش می شود و ...

📦ارسال پستی رایگان به سراسر کشور
💠ثبت سفارش:
🆔 @Books_shop1

🌐 @AeeisaShop


دعای خیر مادر 🌺
قرص زیرزبانی است
وقتی که
روزگار
قلبت را به درد می آورد 💔

روز مادر و زن مبارک...
@sanazzeynalichannel


#نگارم
گوش کنیم از #حجت‌اشرف‌زاده 🎶🎵

شب‌تون به‌نیکی و عشق

@sanazzeynalichannel


#ماریتا
#پارت۲۶
فصل 3:

سرش را روی فرمان گذاشت و نفسش را با کلافگی و خستگی بیرون داد. دلش گریه که نه، زار زدن می خواست. دینگ پیام بعدی دوباره سرش را از روی فرمان بلند کرد. دلربا نوشته بود:
«مامان میگه حتما یه خبر ازش بگیر امشب»
جواب او را نداد اما با خودش زمزمه کرد:
-از کجا؟! از سر قبرم؟!
ماشین را روشن کرد و راه افتاد. فکر کرد آخرین جایی که روزی احتمال داشت گذرش به آن بیفتد، همین بود؛ خانه‌ی مادر تیمور. اما حالا مجبور برود. خیابان و حتی کوچه ها را خوب به یاد داشت. حتی سردر خانه را و سربازهای هخامنشی‌ را که عشق عموی کوچک‌ترش بود و روی دو لنگه‌ی در نصب کرده بودند.
ماشین را روبروی خانه، آن سوی کوچه پارک کرد و لرزلرزان رفت جلوی در. دست مرددش را روی آیفون نگه داشت اما نفشرد. به آمدن و دیدن‌شان مطمئن نبود. نمی‌دانست بعد از این‌همه سال قرار است چه بشنود و چه ببیند. کم پشت سر مادرش لغز نخوانده بودند. کم تیمور را تهدید نکرده بودند که اگر طلاقش ندهی ارث و میراث نداری.
دست از روی آیفون برداشت و کله‌شیر نصب‌شده روی در را نگه داشت و نفس‌های عمیق کشید. کمی که آرام شد، مطمئن شد آمدنش اشتباه است. می توانست با یک تماس تلفنی هم سراغ تیمور را از آن ها بگیرد. خواست برگردد که در باز شد و دستش سر خورد و افتاد پایین. چشم در چشم مرد جوان روبرویش شد و بریده‌بریده سلام گفت. مرد سر تا پای او را آنالیز کرد و پرسید:
-امری داشتید؟
هرچه فکر کرد او را نشناخت. شبیه هیچ‌کدام از عموها نبود. سنش هم به عموها نمی خورد. فکر کرد شاید هم یکی از عموزاده هایی باشد که استخوان ترکانده و قد کشیده است.
-پرسیدم امری داشتید؟
لبش را گزید. فرصت می خرید. نمی دانست اسم زن را چه بگوید. مادر‌بزرگ؟ مادرجون؟ خانم‌بزرگ؟ عزیز؟ یا گوهرخانم؟ همه‌اش برایش نامانوس و غریب بود. به ناچار گفت:
-با صاحب این خونه کار دارم.
مرد با شک پرسید:
-مامان گوهر؟! چی کارش دارید؟
باز حرصش در آمد. اصلا همیشه از سوال‌جواب شدن بیزار بود. با لحنی بی‌ادبانه اعتراض کرد:
- شما منشی این عمارت هستین؟ یا جدیدا به تجملات اینجا، دربانی هم اضافه شده که سعادت با شما یار بود و نصیب شما شد.
نگاه مرد کدر شد و دور چشمش چین افتاد:
-نه منشی‌ام نه دربان. بفرمایید کی هستین درو باز می کنم تشریف ببرید داخل. توقع ندارین که ندیده و نشناخته اجازه بدم برین تو عمارت گوهر!
دلنواز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-به مامان گوهرتون بگو دختر تیمور اومده. تیمور ده روزه پیداش نیست می خوام ببینم اینجا نیومده؟
صدای سایشی که از آیفون در آمد، نگاه هر دو را آن‌سو کشاند. دلنواز هنوز خیره‌ی چشمی آیفون بود که مرد جوان پرسید:
-شما دلنواز هستی؟ دایی تیمور خیلی وقته با اهل این خونه مراوده‌ای نداره چرا اومدی سراغشو از اینجا بگیری؟
#ساناز_زینعلی


#ماریتا
#پارت۲۵
دلنواز ضمن خوردن، سر بالا انداخت و باقی غذایش را خورد. از خانه که بیرون می رفت، گفت:
-شب دیر میام خیلی کار دارم چون فردا و پس فردا رو تعطیل کردم به خاطر اثاث‌کشی. باز نشینی تو آشپزخونه منتظر من. بخواب بذار اون بچه بخوابه از مدرسه جا نمونه.
فروغ فقط با نگرانی و دلخوری نگاهش می کرد اما دلنواز توجهی کرد و توضیح بیشتری نداد. در را بست و از پله ها سرازیر شد.
ده دقیقه دیرتر از ساعتی که با سیروان قرار داشت، به محل قرار رسید. دور تر از جایی که او خواسته بود پارک کرد و منتظر شد. چند دقیقه‌ای که گذشت، گوشی اش را برداشت و برای سیروان نوشت:
«ببخش نمی تونم بیام. یه کاری برام پیش اومد مجبور شدم نیمه راه برگردم. شب اگه نرفته بودی میام می بینمت»
پیام را که ارسال کرد، از دور سیروان را زیر نظر گرفت که گوشی اش را بین دو دستش گرفته و به صفحه اش زل زده بود. کمی بعد دست روی صورتش کشیده و دو انگشتی مشغول تایپ شده بود. گوشی که در جیب شلوار جین سیروان فرو رفت، گوشی دلنواز با آلارمی هشدار رسیدن پیام را داد. شتاب‌زده بازش کرد و خواند:
« گفتم که شب نیستم. کاری داشتی زنگ بزن»
دلنواز خواست جوابی بنویسد اما متوجه شد سیروان سوار ماشینش شده و حرکت می کند. گوشی را روی صندلی کناری رها کرد و با فاصله پشت سرش راه افتاد. سیروان وارد یکی از کوچه ها شد و دلنواز از دور نگاهش کرد که ماشین را قفل کرد و وارد خانه ای شد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که با یک ساک ورزشی کوچک از خانه بیرون آمد و دوباره پشت فرمان قرار گرفت. دلنواز پشت سرش راه افتاد. مواظب بود او را گم نکند. سیروان هم انگار هیچ شتابی نداشت. آهسته می راند و همین باعث کلافگی دلنواز می شد چون مجبور بود از او دور بماند. تا به خود بجنبد، سیروان را در حال ورود به پارکینگ بیمارستان دید. چشمانش درشت شده بود. حالا دیگر مطمئن شده بود کاسه ای زیر نیم کاسۀ سیروان است.
ماشین را بیرون از بیمارستان پارک کرد و به‌دو سمت اورژانس رفت. هنوز به در اورژانس نرسیده بود که کسی دستش را گرفت و متوقفش کرد. با حرص برگشت و سیروان را دید. خجالت کشید اما خیلی زود بر خودش مسلط شد و گفت:
-اِه تو اینجا چی کار می کنی؟
ابروهای چهن و بلند سیروان در هم گره خورده بود:
-تو اینجا چی کار می کنی؟
-من؟... چیزه! اومدم ببینم بابام اینجا بستری نیست.
سیروان کمی خیره نگاهش کرد و بعد دست در جیب پشت شلوارش برد و کیف چرم قهوه‌ای‌اش را باز کرد. کارت شناسایی‌اش را مقابل او گرفت و مقابل نگاه دلنواز که روی کارت مانده بود خواند:
-سیروان شاهی فرزند عبدالصمد. مفهومه؟
نگاه دلنواز بالا آمد. تا خواست چیزی بگوید سیروان دستش را گرفت و او را دنبال خود کشاند. وارد بخش که شدند سیروان مقابل ایستگاه پرستاری ایستاد و پرسید:
-می‌تونم برم بیمارم رو ببینم؟
پرستار گذرا نگاهش کرد و پرسید:
-اسم بیمارتون؟
سیروان به دلنواز نگاه کرد و زمزمه کرد:
-عبدالصمد شاهی.
-بله بفرمایید ولی فقط چند دقیقه.
دلنواز دستش را با حرص از دست سیروان بیرون کشید و راه افتاد سمت خروجی بخش و سیروان از پشتش گفت:
-بی خود شک کردی.
دلنواز برگشت و با غیظ نگاهش کرد:
-به من حق بده. وقتی فقط دو روزه می شناسمت چطور باید اعتماد کنم؟ اگه قراره باشی و کمک کنی، یادت باشه سیروان! زندگی من دور برگردان نداره. هر جا دورم زدی از همونجا برو برای همیشه.
به چهرۀ گرفته و نگاه خیره و عمیق سیروان نگاهی کرد و سپس بی حرف از او دور شد و از بیمارستان خارج شد.
#ساناز_زینعلی

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

6 637

obunachilar
Kanal statistikasi