#لذت_شیرین
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوچهلویک
صورتشو به سمت صورتم نزدیک کرد و کم کم فاصله مون به
چند میلی رسید
در آخر این من بودم که کم آوردمو لبامو روی لبش گذاشتم
هر دوتامون مشتاق... هر دوتامون پر از نیاز
با ولع لبای همو می بوسیدیم
لب بالاشو محکم مکیدمو زبونمو توی دهنش چرخوندم
امیرم لب پایینمو انقدر مکید که مطمئن بودم جاش میمونه!
دستمو دور گردنش حلقه کردم که امیر روم خیمه زد.
خودشو محکم بهم میمالیدو لبامو همچنان اسیر کرده بود
بین پامو با خودش پر کرده بودو از روی لباس بهش فشار میاورد
از فرط مکیدناش نفس کم آوردم، به عقب هولش دادم که ازم
فاصله گرفت
با مهربونی ذاتیش گفت: اذیت شدی عزیزم؟
_ نه اصلا
لبخندی زدو گونمو بوسید: اجازه هست؟
بعد به سینه هام اشاره کرد. منم که چند وقتی بود تو خماری بودم
از خدا خواسته سری تکون دادم.
دلم براش پر میزد... دوست داشتم ببینم بعد این مدت با خودش
کنار اومده یا اینکه هنوزم مثل قبل میترسه بهم دست بزنه!
با لبخند بهش خیره شدم. دستش به سمت تی شرتم رفت. آروم
آروم کشید بالا و از تنم درآورد.
سوتینمو هم درآورد و برای چند ثانیه تو سکوت بهش خیره شد.
نگاهی بهم انداخت که از تو چشمام رضایتمو خوند.
دستش به سمت سینم رفتو آروم لمسش کرد. بعد خیلی ناشیانه
به سمتش حمله ور شد و کرد توی دهنش... محکم مک میزدو
اون یکیشو توی دستش گرفته بود و فشار میداد.
آه و ناله های ریزم و صدای نفسای کشدار امیر تو اتاق پیچیده
بود. فقط ترس داشتم که کسی صدامونو بشنوه... اونوقته که
بدبخت بشیم،همه حیثیتمون به باد میرفت!
با ناله گفتم: بسه امیر یکی بفهمه بدبختیم!
بی توجه به حرفم لبمو شکار کرد. با ولع لبمو میخوردو به بالا
تنه ی لختم دست میکشید... خوب که لبمو کبود کرد ازم فاصله
گرفت. با چشمای خمارش بهم خیره شد و گفت
_ اوف مهرو چقد این پرتقالات نَرمَن
خندم گرفت. به صورتش دستی کشیدمو گفتم: همش واسه خودته
عزیزم!
لبخند عریضی زدو این بار به سمت اون سینم رفت. با ملچ و
ملوچ می مکیدو اون یکیو فشار میداد.
انقدر به این کارش ادامه داد که احساس ضعف کردم
با صدای ضعیفی گفتم: بسه امیر!
گاز ریزی از نوک سینم گرفت و ولشون کرد. به چشمای خمارم
خیره شد
دستش به سمت شلوارم رفت که دستمو روی دستش گذاشتم: نه
امیر
_ چرا؟
_ اینجا جاش نیست
_ فقط میخوام لذت ببری همین... با بقیه هم کاری ندارم الان
همه خوابن!
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوچهلویک
صورتشو به سمت صورتم نزدیک کرد و کم کم فاصله مون به
چند میلی رسید
در آخر این من بودم که کم آوردمو لبامو روی لبش گذاشتم
هر دوتامون مشتاق... هر دوتامون پر از نیاز
با ولع لبای همو می بوسیدیم
لب بالاشو محکم مکیدمو زبونمو توی دهنش چرخوندم
امیرم لب پایینمو انقدر مکید که مطمئن بودم جاش میمونه!
دستمو دور گردنش حلقه کردم که امیر روم خیمه زد.
خودشو محکم بهم میمالیدو لبامو همچنان اسیر کرده بود
بین پامو با خودش پر کرده بودو از روی لباس بهش فشار میاورد
از فرط مکیدناش نفس کم آوردم، به عقب هولش دادم که ازم
فاصله گرفت
با مهربونی ذاتیش گفت: اذیت شدی عزیزم؟
_ نه اصلا
لبخندی زدو گونمو بوسید: اجازه هست؟
بعد به سینه هام اشاره کرد. منم که چند وقتی بود تو خماری بودم
از خدا خواسته سری تکون دادم.
دلم براش پر میزد... دوست داشتم ببینم بعد این مدت با خودش
کنار اومده یا اینکه هنوزم مثل قبل میترسه بهم دست بزنه!
با لبخند بهش خیره شدم. دستش به سمت تی شرتم رفت. آروم
آروم کشید بالا و از تنم درآورد.
سوتینمو هم درآورد و برای چند ثانیه تو سکوت بهش خیره شد.
نگاهی بهم انداخت که از تو چشمام رضایتمو خوند.
دستش به سمت سینم رفتو آروم لمسش کرد. بعد خیلی ناشیانه
به سمتش حمله ور شد و کرد توی دهنش... محکم مک میزدو
اون یکیشو توی دستش گرفته بود و فشار میداد.
آه و ناله های ریزم و صدای نفسای کشدار امیر تو اتاق پیچیده
بود. فقط ترس داشتم که کسی صدامونو بشنوه... اونوقته که
بدبخت بشیم،همه حیثیتمون به باد میرفت!
با ناله گفتم: بسه امیر یکی بفهمه بدبختیم!
بی توجه به حرفم لبمو شکار کرد. با ولع لبمو میخوردو به بالا
تنه ی لختم دست میکشید... خوب که لبمو کبود کرد ازم فاصله
گرفت. با چشمای خمارش بهم خیره شد و گفت
_ اوف مهرو چقد این پرتقالات نَرمَن
خندم گرفت. به صورتش دستی کشیدمو گفتم: همش واسه خودته
عزیزم!
لبخند عریضی زدو این بار به سمت اون سینم رفت. با ملچ و
ملوچ می مکیدو اون یکیو فشار میداد.
انقدر به این کارش ادامه داد که احساس ضعف کردم
با صدای ضعیفی گفتم: بسه امیر!
گاز ریزی از نوک سینم گرفت و ولشون کرد. به چشمای خمارم
خیره شد
دستش به سمت شلوارم رفت که دستمو روی دستش گذاشتم: نه
امیر
_ چرا؟
_ اینجا جاش نیست
_ فقط میخوام لذت ببری همین... با بقیه هم کاری ندارم الان
همه خوابن!