رمان #ارثیه_ابدی
قسمت سیویکم
چیکار کنی؟
-میام عسلویه. کارمیکنم. درسم میخونم .
امیرعلی پوفی کرد وگفت: یه چیزی بگو پاش وایسا نوکرتم هستم .
الیاس به چشمهای امیرعلی زل زد . چند ثانیه... امیرعلی لب زد: بگو ... چی
میخوای؟ یه تصمیم بگیر تا تهش برو ...
-پری و میخوام! پاش وایستادم. تا تهش هستم. حالا نوکرمی؟
امیرعلی قلبش فشرده شد .
آخی کشید و گفت: من با تو چیکار کنم؟ ول کن این دختر و... نمیخواد الیاس.
زور که نیست !
-درس میخونم. میشم در حد و اندازه اش. بابا یه زهرمار به من داده میگه چرا
تف کردی! خب آدم قورتش نمیده که ! میده؟ تو زهرمار و قورت میدی؟
امیرعلی خنده اش گرفت وگفت: از این کوفتی که تو میخوری زهرمار تر که نبود
... بود ؟!
-بگه نخور نمیخورم!
-آخ الیاس... دلم میخواد گردنتو بشکنم!
صدای قدم های پریچهر آمد .
پله ها را با چراغ قوه روشن کرد وگفت: دایی اینو بگیر رو زخمش ببینم ...
خواست دستهایش را به پیشانی الیاس برساند که الیاس پس زد وگفت: برو دستهای
همون قد درازه رو بگیر. شب بخیر.
از جا به سختی بلند شد، درب را باز کرد و خودش را توی زیرزمین انداخت .
امیرعلی پوفی کرد و پریچهر با غرغری گفت: تازه باید نازشم بکشیم... بیشعور!
و با قدم های بلندی از پله ها بالا رفت.
امیرعلی در همان فضای یک در یک نشسته بود. احساس آدمی را داشت که یکی
دست چپش را با تمام قوا میکشد، یکی دست راستش را ... فقط منتظر بود ببیند
کدام دستش زودتر از تنش جدا میشود!از جا بلند شد، لباس هایش را تکاند ووارد زیر زمین شد، روی تخت ولو شده بود
و غرق خواب بود. کت چرمش را زیر سرش مچاله کرده بود. خواست دنبال
پتویی برود که درب باز شد و پریچهر با پتویی جلو آمد و به دست امیرعلی داد.
امیرعلی نگاهی به چشمهای پریچهر انداخت و پتو را از دستش گرفت و روی
الیاس کشید که زخم پیشانی اش خونمرده شده بود.
همراه با پریچهر از زیرزمین بیرون آمدند.
امیرعلی با شانه های افتاده به سمت عمارت میرفت که پریچهر با لحن آرامی
صدایش زد: دایی امیر...
نایستاد و با قدم های بلندتری خودش را به عمارت رساند.
پله ها را باالا رفت و از ایوان خودش را به داخل اتاقش پرت کرد ، پریچهر حینی
که زیر لب غرغر میکرد کلافه دنبالش راه افتاد .
از پله ها بالا دوید.از درب ایوان وارد نشیمن باال شد، خودش را به اتاق امیرعلی
که سمت چپ ایوان بود رساند و درب را آهسته بازکرد.
امیرعلی روی تختش دراز کشیده بود و ساعدش را روی چشمهایش بود.
پریچهر چراغ را روشن کرد و امیرعلی کفری گفت: خاموشش کن!
-دایی امیریه دقیقه گوش بده .
امیرعلی از جا پرید و گفت: به چی ؟ به چی گوش بدم؟ حال وروزشو نمیبینی...
یک سال صبر کن. شیش ماه صبر کن. یک ماه صبر کن! لعنتی... یه هفته صبر
کن! وجدان نداری؟
امیرعلی نفسش را فوت کرد و با غیظ گفت: اصلا میدونی چیه؟! از من بکش
بیرون پری. من نمیتونم. یه قدم هم برات برنمیدارم. خودتی و خودت ! اصلا رو
من حساب نکن.
پریچهر با آرامش گفت: نیومدم راجع به این چیزها حرف بزنم دایی.
امیرعلی دست به کمر نگاهش کرد، پریچهر دست توی جیب شلوار جینش کرد،
کارت شتابی را بیرون کشید و روی میز امیرعلی گذاشت وگفت: اینو بهش بده.
یه هفت هشت تومنی توش پول هست.
امیرعلی دو دستی چنگی به موهایش زد و پریچهر گفت: باقیش هم یه جوری
@roman_online_667097
قسمت سیویکم
چیکار کنی؟
-میام عسلویه. کارمیکنم. درسم میخونم .
امیرعلی پوفی کرد وگفت: یه چیزی بگو پاش وایسا نوکرتم هستم .
الیاس به چشمهای امیرعلی زل زد . چند ثانیه... امیرعلی لب زد: بگو ... چی
میخوای؟ یه تصمیم بگیر تا تهش برو ...
-پری و میخوام! پاش وایستادم. تا تهش هستم. حالا نوکرمی؟
امیرعلی قلبش فشرده شد .
آخی کشید و گفت: من با تو چیکار کنم؟ ول کن این دختر و... نمیخواد الیاس.
زور که نیست !
-درس میخونم. میشم در حد و اندازه اش. بابا یه زهرمار به من داده میگه چرا
تف کردی! خب آدم قورتش نمیده که ! میده؟ تو زهرمار و قورت میدی؟
امیرعلی خنده اش گرفت وگفت: از این کوفتی که تو میخوری زهرمار تر که نبود
... بود ؟!
-بگه نخور نمیخورم!
-آخ الیاس... دلم میخواد گردنتو بشکنم!
صدای قدم های پریچهر آمد .
پله ها را با چراغ قوه روشن کرد وگفت: دایی اینو بگیر رو زخمش ببینم ...
خواست دستهایش را به پیشانی الیاس برساند که الیاس پس زد وگفت: برو دستهای
همون قد درازه رو بگیر. شب بخیر.
از جا به سختی بلند شد، درب را باز کرد و خودش را توی زیرزمین انداخت .
امیرعلی پوفی کرد و پریچهر با غرغری گفت: تازه باید نازشم بکشیم... بیشعور!
و با قدم های بلندی از پله ها بالا رفت.
امیرعلی در همان فضای یک در یک نشسته بود. احساس آدمی را داشت که یکی
دست چپش را با تمام قوا میکشد، یکی دست راستش را ... فقط منتظر بود ببیند
کدام دستش زودتر از تنش جدا میشود!از جا بلند شد، لباس هایش را تکاند ووارد زیر زمین شد، روی تخت ولو شده بود
و غرق خواب بود. کت چرمش را زیر سرش مچاله کرده بود. خواست دنبال
پتویی برود که درب باز شد و پریچهر با پتویی جلو آمد و به دست امیرعلی داد.
امیرعلی نگاهی به چشمهای پریچهر انداخت و پتو را از دستش گرفت و روی
الیاس کشید که زخم پیشانی اش خونمرده شده بود.
همراه با پریچهر از زیرزمین بیرون آمدند.
امیرعلی با شانه های افتاده به سمت عمارت میرفت که پریچهر با لحن آرامی
صدایش زد: دایی امیر...
نایستاد و با قدم های بلندتری خودش را به عمارت رساند.
پله ها را باالا رفت و از ایوان خودش را به داخل اتاقش پرت کرد ، پریچهر حینی
که زیر لب غرغر میکرد کلافه دنبالش راه افتاد .
از پله ها بالا دوید.از درب ایوان وارد نشیمن باال شد، خودش را به اتاق امیرعلی
که سمت چپ ایوان بود رساند و درب را آهسته بازکرد.
امیرعلی روی تختش دراز کشیده بود و ساعدش را روی چشمهایش بود.
پریچهر چراغ را روشن کرد و امیرعلی کفری گفت: خاموشش کن!
-دایی امیریه دقیقه گوش بده .
امیرعلی از جا پرید و گفت: به چی ؟ به چی گوش بدم؟ حال وروزشو نمیبینی...
یک سال صبر کن. شیش ماه صبر کن. یک ماه صبر کن! لعنتی... یه هفته صبر
کن! وجدان نداری؟
امیرعلی نفسش را فوت کرد و با غیظ گفت: اصلا میدونی چیه؟! از من بکش
بیرون پری. من نمیتونم. یه قدم هم برات برنمیدارم. خودتی و خودت ! اصلا رو
من حساب نکن.
پریچهر با آرامش گفت: نیومدم راجع به این چیزها حرف بزنم دایی.
امیرعلی دست به کمر نگاهش کرد، پریچهر دست توی جیب شلوار جینش کرد،
کارت شتابی را بیرون کشید و روی میز امیرعلی گذاشت وگفت: اینو بهش بده.
یه هفت هشت تومنی توش پول هست.
امیرعلی دو دستی چنگی به موهایش زد و پریچهر گفت: باقیش هم یه جوری
@roman_online_667097