#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هفتادونه
#فصل_ششم
#علیرضا
روی تخت دراز کشیدهام و از این شانه به ان شانه میشوم. از بس غلت زدهام استخوانهایم درد گرفته است. فکر کردن به حال و احوال زحل و جلال خواب را از چشمانم گرفته است. دنیای خودم را با دنیای آنها مقایسه میکنم و به یک سکوت ممتد میرسم.
صدای جیرجیرکی از پشت پنجره اتاقم میآید و صدای باد مثل صدای باد در فیلمهای ترسناک هو میکشد و از لای پنجرهها به داخل میزند.
دلم برای جلال و پدرانههایش آب میشود، برای پدر بودنش و پسر نداشتنش، دلم برای آیین و خواهرانههایش میتپد و دلم برای زحل و تنهاییهایش تنگ میشود. زحل! چقدر دوستداشتنی اما دور و دست نیافتنی به نظر میرسد.
احساس میکنم هر چه تلاش میکنم نزدیکش شوم برعکس از قلبش دورتر میشوم.
قلبش، قلبم، قلبهایمان!
مطمئنم این دلتنگیها تقصیر قلبم است. قلب من که نه، این قلب عاریهای از معشوق زحل...
این چشمها و این دلِ بیصاحب با سیمی نامرئی وصلِ قلب و چشمهای زحل شده است. پلک میبندم و سعی میکنم این رابطهها را هضم کنم. نمیتوانم باور کنم این علاقه تقصیر آن تکه گوشت داخل سینهام است و من در آن دخالتی ندارم. شاید هم نمیخواهم قبول کنم. اما هر چه هست مصرانه روی آن پافشاری دارم. من زحل را دوست دارم و باید کاری کنم تا قلب او هم درگیر من شود. دلم میخواهد قدمی برای نزدیکتر شدن به او بردارم ولی انگار لبه پرتگاهم و هر حرکت اشتباه مرا به قعر چاه میکشد.
پلکهایم را میبندم و محکم روی هم فشارشان میدهم شاید خواب از این افکار نجاتم دهد اما بدبختانه پشت پلکهایم هم زحل زندگی میکند.
زحلِ کم حرفی که توی صفحات کتابها غرق میشود و من نجات دادنش را یاد ندارم. با فکر فردا بالاخره خوابم میبرد.
بر خلاف تصورم وارد کتابفروشی که میشوم، همه هستند. آیین، جلال و زحل جانم!
همه مثلِ یک کتاب خارجیِ بدون ترجمه هستند، ساکت، غیر قابل خوانش و ترسناک و من انگار بیسوادترین آدم دنیایم. اما این طور بودنشان را به نبودنشان ترجیح میدهم.
سلام میدهم و آوای نامفهومی از سلام دریافت میکنم. لباس عوض میکنم و جایی حوالی حضور زحل خودم را مشغول میکنم. او کتابها را دستمال میکشد و من آنها را برمیدارم و کنار بقیهی کتابهای تمیز شده، میگذارم.
آیین سینی چای را پر سر و صدا روی میز وسط سالن میگذارد و تلخ میگوید:
- چایی!
ولی نمیفهمم چرا حال او ناجور است که زحل آهسته میگوید:
- با آیین دعوام شده، با من که قهر باشه با تمام دنیا قهره حتی جلال بدبخت!
خیرهی صورتِ بدون احساسش میشوم، آخیش بالاخره دخترمان رضایت داد با من هم دو کلام حرف بزند.
نیم نگاهی خرج نگاه خیرهام میکند و از جا برمیخیزد و سمت روشویی میرود.
من اما سمت میز میروم، صندلیها برای نشستن همهمان کم است. دو تا صندلی دیگر از کنار و گوشه سالن میآورم و جلال را صدا میزنم.
- جلال جان بیا چایی!
چشمانش باز گیر میکند به جیب روی پیراهنم، همانجا که قلبِ بهرام را زیرش پنهان کردهام. به سختی نگاه میگیرد و دستمال دستش را روی چهارپایه کنار دستش پرت میکند.
زحل که میآید صندلی برایش عقب میکشم و او مینشیند. نه لبخند میزند و نه تشکر میکند. من اما از اینکه کمی نزدیکم است راضیم.
جلال هم که روی صندلیاش مینشیند، آیین با پلاستیکی پر از نان و ماهیتابهای پر از نیمرو میرسد. بیحوصلهو پر سر و صدا وسایل دستش را روی میز میگذارد و اینبار زحل تشکر میکند.
- ممنون آیین جان
و آیین صندلیاش را کنار میز مرتب کرده و غر میزند
- بخور زبونت درازتر بشه
و لبهای زحل به لبخند کش میآید و لبهای من به تبعیت لبهای او!
- زهرت رو نریزی که آیین نیستی
آیین براق نگاهش میکند، با چشم و ابرو برایش خط و نشان میکشد و با انگشتانش روی لبهایش میزند
- بذار این بیصاحاب مونده بسته بمونه
جلال مثل داوری که کارت زرد در دستش است، بحث را جمع میکند
- بسمالله، به جای اینکه همدیگه رو بخورید، بفرمایید صبحونه!
قبل از اینکه زحل برای برداشتن چای دست دراز کند، من لیوانی را برداشته و سمتش میگیرم. باز هم بدون تشکر و کلمهای تعارف لیوان را میگیرد.
در واقعیت او جوابی به محبتهای من نداده ولی در وجود من کودک عشقم مثل کودکان نو پا روی دوپا بدون تعادل ایستاده است، این اولین تلاشهای من برای داشتن عشق است. از خودم و شروعم راضیم.
#قسمت_هفتادونه
#فصل_ششم
#علیرضا
روی تخت دراز کشیدهام و از این شانه به ان شانه میشوم. از بس غلت زدهام استخوانهایم درد گرفته است. فکر کردن به حال و احوال زحل و جلال خواب را از چشمانم گرفته است. دنیای خودم را با دنیای آنها مقایسه میکنم و به یک سکوت ممتد میرسم.
صدای جیرجیرکی از پشت پنجره اتاقم میآید و صدای باد مثل صدای باد در فیلمهای ترسناک هو میکشد و از لای پنجرهها به داخل میزند.
دلم برای جلال و پدرانههایش آب میشود، برای پدر بودنش و پسر نداشتنش، دلم برای آیین و خواهرانههایش میتپد و دلم برای زحل و تنهاییهایش تنگ میشود. زحل! چقدر دوستداشتنی اما دور و دست نیافتنی به نظر میرسد.
احساس میکنم هر چه تلاش میکنم نزدیکش شوم برعکس از قلبش دورتر میشوم.
قلبش، قلبم، قلبهایمان!
مطمئنم این دلتنگیها تقصیر قلبم است. قلب من که نه، این قلب عاریهای از معشوق زحل...
این چشمها و این دلِ بیصاحب با سیمی نامرئی وصلِ قلب و چشمهای زحل شده است. پلک میبندم و سعی میکنم این رابطهها را هضم کنم. نمیتوانم باور کنم این علاقه تقصیر آن تکه گوشت داخل سینهام است و من در آن دخالتی ندارم. شاید هم نمیخواهم قبول کنم. اما هر چه هست مصرانه روی آن پافشاری دارم. من زحل را دوست دارم و باید کاری کنم تا قلب او هم درگیر من شود. دلم میخواهد قدمی برای نزدیکتر شدن به او بردارم ولی انگار لبه پرتگاهم و هر حرکت اشتباه مرا به قعر چاه میکشد.
پلکهایم را میبندم و محکم روی هم فشارشان میدهم شاید خواب از این افکار نجاتم دهد اما بدبختانه پشت پلکهایم هم زحل زندگی میکند.
زحلِ کم حرفی که توی صفحات کتابها غرق میشود و من نجات دادنش را یاد ندارم. با فکر فردا بالاخره خوابم میبرد.
بر خلاف تصورم وارد کتابفروشی که میشوم، همه هستند. آیین، جلال و زحل جانم!
همه مثلِ یک کتاب خارجیِ بدون ترجمه هستند، ساکت، غیر قابل خوانش و ترسناک و من انگار بیسوادترین آدم دنیایم. اما این طور بودنشان را به نبودنشان ترجیح میدهم.
سلام میدهم و آوای نامفهومی از سلام دریافت میکنم. لباس عوض میکنم و جایی حوالی حضور زحل خودم را مشغول میکنم. او کتابها را دستمال میکشد و من آنها را برمیدارم و کنار بقیهی کتابهای تمیز شده، میگذارم.
آیین سینی چای را پر سر و صدا روی میز وسط سالن میگذارد و تلخ میگوید:
- چایی!
ولی نمیفهمم چرا حال او ناجور است که زحل آهسته میگوید:
- با آیین دعوام شده، با من که قهر باشه با تمام دنیا قهره حتی جلال بدبخت!
خیرهی صورتِ بدون احساسش میشوم، آخیش بالاخره دخترمان رضایت داد با من هم دو کلام حرف بزند.
نیم نگاهی خرج نگاه خیرهام میکند و از جا برمیخیزد و سمت روشویی میرود.
من اما سمت میز میروم، صندلیها برای نشستن همهمان کم است. دو تا صندلی دیگر از کنار و گوشه سالن میآورم و جلال را صدا میزنم.
- جلال جان بیا چایی!
چشمانش باز گیر میکند به جیب روی پیراهنم، همانجا که قلبِ بهرام را زیرش پنهان کردهام. به سختی نگاه میگیرد و دستمال دستش را روی چهارپایه کنار دستش پرت میکند.
زحل که میآید صندلی برایش عقب میکشم و او مینشیند. نه لبخند میزند و نه تشکر میکند. من اما از اینکه کمی نزدیکم است راضیم.
جلال هم که روی صندلیاش مینشیند، آیین با پلاستیکی پر از نان و ماهیتابهای پر از نیمرو میرسد. بیحوصلهو پر سر و صدا وسایل دستش را روی میز میگذارد و اینبار زحل تشکر میکند.
- ممنون آیین جان
و آیین صندلیاش را کنار میز مرتب کرده و غر میزند
- بخور زبونت درازتر بشه
و لبهای زحل به لبخند کش میآید و لبهای من به تبعیت لبهای او!
- زهرت رو نریزی که آیین نیستی
آیین براق نگاهش میکند، با چشم و ابرو برایش خط و نشان میکشد و با انگشتانش روی لبهایش میزند
- بذار این بیصاحاب مونده بسته بمونه
جلال مثل داوری که کارت زرد در دستش است، بحث را جمع میکند
- بسمالله، به جای اینکه همدیگه رو بخورید، بفرمایید صبحونه!
قبل از اینکه زحل برای برداشتن چای دست دراز کند، من لیوانی را برداشته و سمتش میگیرم. باز هم بدون تشکر و کلمهای تعارف لیوان را میگیرد.
در واقعیت او جوابی به محبتهای من نداده ولی در وجود من کودک عشقم مثل کودکان نو پا روی دوپا بدون تعادل ایستاده است، این اولین تلاشهای من برای داشتن عشق است. از خودم و شروعم راضیم.