#81
-گرسنمه!
با صدای ناصر، از افکارم جدا شدم؛ سر چرخاندم بهطرف دیگر تخت و در فضای نیمهتاریک اتاق، به چشمانش نگاه کردم.
هیچ دلم نمیخواست از جایم تکان بخورم. امیدوار بودم خستگی، بخواباندش اما تازه، گرسنهاش شده بود!
-چیه؟ گرسنهام هم نباشه؟
با بیمیلی از تخت جدا شدم و گفتم:
-ظاهراً اونیکه خر شده منم!
مقابل کشوی لباسهایم ایستاده بودم که صدایش را شنیدم:
-خر چیه؟ تو خانم قشنگ منی که الان میخواد برای جنابِ همسر، یهدونه از اون املتهای مخصوصش درست کنه!
خدا را شکر که حداقل به یک شام راحت رضایت داده بود!
تیشرت و شلواری از میان لباسهای خانگیام برداشتم و لحظاتی بعد، قصد خروج از اتاق را داشتم که اول صدای گوشی و بعدش صدای ناصر، متوقفم کردند:
-گوشیت رستا! رامینه!
افکاری که در این یک ساعت، فراموشم شده بودند، با این خبر سروکلهشان پیدا شد.
با تردید دست دراز کردم برای گرفتنِ گوشیام و ناصر، با بلندشدن از جایش، گفت:
-برم یه دوش بگیرم، اگه سراغم رو گرفت بگو میآم.
تماس تصویری بود و من، لحظهای جوابش را دادم که از اتاق خارج شده بودم.
رفتم به طرف آشپزخانه و رامین به رسم همیشه، مکالمه را با آن احوالپرسیهای مفصلش شروع کرده بود و من، تا زمانی که سبزیجاتِ املت را آمادهی خرد کردن، کرده بودم، داشتم یکبند میگفتم "اون هم خوبه!"
آخرین احوالی که پرسید، احوالِ مونا بود و جواب این یکی را هم که دادم، دل در دلم نبود که ادامه آن مکالمهی ناتمامِ چندساعتِ قبل را در پیش بگیرم و زودتر به جواب برسم؛ حداقل در مدت زمانی که ناصر مشغول دوش گرفتن بود. برای همین هم بود که خودم صحبتِ رامین را قطع کردم و بدون آنکه حاشیه بروم، پرسیدم:
-عکسی که واتساَپ برات فرستادم رو دیدی؟
میدانستم که دیده و او هم انکار نکرد:
-دیدم.
چاقو و قارچ نیمهخردشدهای که در دست داشتم را رها کردم و منتظر چشم دوختم به تصویرش اما بیطاقتتر از چیزی بودم که فکر میکردم وقتی عجولانه گفتم:
-خب؟
مکثش، مرا برد به آن جاهایی که نباید. تعلل چرا میکرد در جواب دادن؟
همچنان با انتظار درحال نگاه کردنش بودم که بالاخره جواب داد:
-از دوستهای قدیمی بود!
دوستهای قدیمی؟
با سوالی که پرسید اجازه نداد که آن لحظه چیز دیگری بپرسم:
-ناصر نیومد از حمام؟
نگاهم ناخواسته کشیده شد بهطرف راهپلهها! نه؛ ناصر هنوز نیامده بود. من هم هنوز جوابِ درستی نگرفته بودم!
نفسم را بیرون فرستادم و پرسیدم:
-از دوستهای تو؟
نگاهِ ریزشدهاش، چیزی نبود که جلب توجه نکند. اینبار هم با تاخیر جواب داد اما حداقل بخشی از ماجرا را برایم روشن کرد:
-از دوستهای مشترک من و ناصر! چطور؟!
#هفت_روز_شاد
#شقایق_لامعی
-گرسنمه!
با صدای ناصر، از افکارم جدا شدم؛ سر چرخاندم بهطرف دیگر تخت و در فضای نیمهتاریک اتاق، به چشمانش نگاه کردم.
هیچ دلم نمیخواست از جایم تکان بخورم. امیدوار بودم خستگی، بخواباندش اما تازه، گرسنهاش شده بود!
-چیه؟ گرسنهام هم نباشه؟
با بیمیلی از تخت جدا شدم و گفتم:
-ظاهراً اونیکه خر شده منم!
مقابل کشوی لباسهایم ایستاده بودم که صدایش را شنیدم:
-خر چیه؟ تو خانم قشنگ منی که الان میخواد برای جنابِ همسر، یهدونه از اون املتهای مخصوصش درست کنه!
خدا را شکر که حداقل به یک شام راحت رضایت داده بود!
تیشرت و شلواری از میان لباسهای خانگیام برداشتم و لحظاتی بعد، قصد خروج از اتاق را داشتم که اول صدای گوشی و بعدش صدای ناصر، متوقفم کردند:
-گوشیت رستا! رامینه!
افکاری که در این یک ساعت، فراموشم شده بودند، با این خبر سروکلهشان پیدا شد.
با تردید دست دراز کردم برای گرفتنِ گوشیام و ناصر، با بلندشدن از جایش، گفت:
-برم یه دوش بگیرم، اگه سراغم رو گرفت بگو میآم.
تماس تصویری بود و من، لحظهای جوابش را دادم که از اتاق خارج شده بودم.
رفتم به طرف آشپزخانه و رامین به رسم همیشه، مکالمه را با آن احوالپرسیهای مفصلش شروع کرده بود و من، تا زمانی که سبزیجاتِ املت را آمادهی خرد کردن، کرده بودم، داشتم یکبند میگفتم "اون هم خوبه!"
آخرین احوالی که پرسید، احوالِ مونا بود و جواب این یکی را هم که دادم، دل در دلم نبود که ادامه آن مکالمهی ناتمامِ چندساعتِ قبل را در پیش بگیرم و زودتر به جواب برسم؛ حداقل در مدت زمانی که ناصر مشغول دوش گرفتن بود. برای همین هم بود که خودم صحبتِ رامین را قطع کردم و بدون آنکه حاشیه بروم، پرسیدم:
-عکسی که واتساَپ برات فرستادم رو دیدی؟
میدانستم که دیده و او هم انکار نکرد:
-دیدم.
چاقو و قارچ نیمهخردشدهای که در دست داشتم را رها کردم و منتظر چشم دوختم به تصویرش اما بیطاقتتر از چیزی بودم که فکر میکردم وقتی عجولانه گفتم:
-خب؟
مکثش، مرا برد به آن جاهایی که نباید. تعلل چرا میکرد در جواب دادن؟
همچنان با انتظار درحال نگاه کردنش بودم که بالاخره جواب داد:
-از دوستهای قدیمی بود!
دوستهای قدیمی؟
با سوالی که پرسید اجازه نداد که آن لحظه چیز دیگری بپرسم:
-ناصر نیومد از حمام؟
نگاهم ناخواسته کشیده شد بهطرف راهپلهها! نه؛ ناصر هنوز نیامده بود. من هم هنوز جوابِ درستی نگرفته بودم!
نفسم را بیرون فرستادم و پرسیدم:
-از دوستهای تو؟
نگاهِ ریزشدهاش، چیزی نبود که جلب توجه نکند. اینبار هم با تاخیر جواب داد اما حداقل بخشی از ماجرا را برایم روشن کرد:
-از دوستهای مشترک من و ناصر! چطور؟!
#هفت_روز_شاد
#شقایق_لامعی