#77
فیلم را دوباره پلی کردم و ذهنم خیلی نماند روی آنچه که دیده بودم؛ البته فقط تا وقتیکه چشمم مجدداً نیفتاد به تصویری عجیبتر!
چند دقیقهای از شروع فیلم نگذشته بود و صحنههای منتخبی از جایگاه رقص، در قالب کلیپی نسبتاً بلند، در حال پخش بود.
تصویر شلوغ بود و هلیشات داشت از بالا فیلم میگرفت. من داشتم با رامین میرقصیدم و ناصر تا همین چند لحظهی قبل ایستاده بود مقابل نفیسه و داشت دست و پا میانداخت؛ در هرچه خوب بود، در رقصیدن هیچ مهارتی نداشت اما میان میکس تصویرها بود که یکآن همان زنِ پوشیده در لباس شب سیاه را دیدم که اینبار ایستاده بود مقابلِ ناصر.
همان چند ثانیهی کوتاه را با دقت تماشا کردم؛ نمیشد بگویم که در حال رقصیدن هستند. ناصر ایستاده بود و او بهنظر میرسید که حرکاتش، تحتتأثیر ریتم و موسیقی ست.
تصویر صورتهایشان به دلیل زاویهی فیلمبرداری مشخص نبود و لحظهای بعد، بهکل تصویر تغییر کرد و مرا در آنچه که قصد فهمیدنش را داشتم، ناکام گذاشت.
چیزیکه برایم عجیب بود، این بود که به هیچوجه، چنین مهمانی در یادم نمانده بود و عجیبتر بود که داشتم برای اولین بار، میان تصاویر شلوغ، تشخیصش میدادم.
بعدازآن، دیگر نه روی خودم زوم کردم و نه ناصر. تمام توجهم معطوف به پیداکردنِ این زن، میان مهمانان بود. و چیزیکه بعداز چندین بار دیدنش، عایدم شد، این بود که با کسی در آن جمع نسبتی نداشت. چرا که به هیچوجه ندیدم با کسی برقصد یا همصحبت بشود. هربار هم که تصویرش در کادر دوربین جای میگرفت، حضورش نسبت مستقیمی داشت با ناصر.
علامت سوال در سرم ساخته شده بود؛ بد هم ساخته شده بود. جوابی هم برایش نداشتم. نه میشناختم این زن را. نه بهنظر میرسید او کسی را جز ناصر در آن جمع بشناسد و من، عجیب دلم میخواست هویت کسی را که آن لبخند معروفِ ناصر نصیبش شده بود، کشف کنم.
آگاه بودم که با خودم عهد کردهام که دیگر، زندگیام را به کام خودمان تلخ نکنم. به ناصر قول داده بودم که دیگر قرار نیست رفتارم را تکرار کنم اما... آن لحظه که من نمیخواستم از حضور این زنِ ناآشنا در فیلم عروسیام، داستان بسازم!
من فقط کنجکاو بودم. دلم میخواست نسبتش را بدانم؛ نه چیز دیگری و همین شد بهانهی قانع کردنِ آن رستایی که زوم کرده بود روی حالت موهای زنی که فیلم روی تصویرش ثابت شده بود؛ فر بود موهایش!
نفس عمیقی کشیدم. حس و حالم به آنی از خوشترین حالت ممکن، تبدیل شده بودند به بدترینشان.
افکار شده بودند سوزنهای بلند و تیزی که جای جای مغزم فرو میرفتند. بلند شدم از جایم و رفتم بهطرف آشپزخانه. لیوانی آب برای خودم پُر کردم و یکریز برای خودم تکرار کردم که "چیزی نیست"
اما تمام آن حسهای بد، برگشته بودند به من و رستایی که تصویر آن زن را در سرش داشت در جوابِ "چیزی نیست" گفتنهایم، مصرانه میگفت" ثابت کن که چیزی نیست".
پلکهایم را بستم و تکیه زدم به یخچال.
بخدا که یک شروع دوبارهی این شکلی را نمیخواستم اما همان رستای مصر، داشت پیشنهاد دیدن فیلم مادر را میداد!
#هفت_روز_شاد
#شقایق_لامعی
فیلم را دوباره پلی کردم و ذهنم خیلی نماند روی آنچه که دیده بودم؛ البته فقط تا وقتیکه چشمم مجدداً نیفتاد به تصویری عجیبتر!
چند دقیقهای از شروع فیلم نگذشته بود و صحنههای منتخبی از جایگاه رقص، در قالب کلیپی نسبتاً بلند، در حال پخش بود.
تصویر شلوغ بود و هلیشات داشت از بالا فیلم میگرفت. من داشتم با رامین میرقصیدم و ناصر تا همین چند لحظهی قبل ایستاده بود مقابل نفیسه و داشت دست و پا میانداخت؛ در هرچه خوب بود، در رقصیدن هیچ مهارتی نداشت اما میان میکس تصویرها بود که یکآن همان زنِ پوشیده در لباس شب سیاه را دیدم که اینبار ایستاده بود مقابلِ ناصر.
همان چند ثانیهی کوتاه را با دقت تماشا کردم؛ نمیشد بگویم که در حال رقصیدن هستند. ناصر ایستاده بود و او بهنظر میرسید که حرکاتش، تحتتأثیر ریتم و موسیقی ست.
تصویر صورتهایشان به دلیل زاویهی فیلمبرداری مشخص نبود و لحظهای بعد، بهکل تصویر تغییر کرد و مرا در آنچه که قصد فهمیدنش را داشتم، ناکام گذاشت.
چیزیکه برایم عجیب بود، این بود که به هیچوجه، چنین مهمانی در یادم نمانده بود و عجیبتر بود که داشتم برای اولین بار، میان تصاویر شلوغ، تشخیصش میدادم.
بعدازآن، دیگر نه روی خودم زوم کردم و نه ناصر. تمام توجهم معطوف به پیداکردنِ این زن، میان مهمانان بود. و چیزیکه بعداز چندین بار دیدنش، عایدم شد، این بود که با کسی در آن جمع نسبتی نداشت. چرا که به هیچوجه ندیدم با کسی برقصد یا همصحبت بشود. هربار هم که تصویرش در کادر دوربین جای میگرفت، حضورش نسبت مستقیمی داشت با ناصر.
علامت سوال در سرم ساخته شده بود؛ بد هم ساخته شده بود. جوابی هم برایش نداشتم. نه میشناختم این زن را. نه بهنظر میرسید او کسی را جز ناصر در آن جمع بشناسد و من، عجیب دلم میخواست هویت کسی را که آن لبخند معروفِ ناصر نصیبش شده بود، کشف کنم.
آگاه بودم که با خودم عهد کردهام که دیگر، زندگیام را به کام خودمان تلخ نکنم. به ناصر قول داده بودم که دیگر قرار نیست رفتارم را تکرار کنم اما... آن لحظه که من نمیخواستم از حضور این زنِ ناآشنا در فیلم عروسیام، داستان بسازم!
من فقط کنجکاو بودم. دلم میخواست نسبتش را بدانم؛ نه چیز دیگری و همین شد بهانهی قانع کردنِ آن رستایی که زوم کرده بود روی حالت موهای زنی که فیلم روی تصویرش ثابت شده بود؛ فر بود موهایش!
نفس عمیقی کشیدم. حس و حالم به آنی از خوشترین حالت ممکن، تبدیل شده بودند به بدترینشان.
افکار شده بودند سوزنهای بلند و تیزی که جای جای مغزم فرو میرفتند. بلند شدم از جایم و رفتم بهطرف آشپزخانه. لیوانی آب برای خودم پُر کردم و یکریز برای خودم تکرار کردم که "چیزی نیست"
اما تمام آن حسهای بد، برگشته بودند به من و رستایی که تصویر آن زن را در سرش داشت در جوابِ "چیزی نیست" گفتنهایم، مصرانه میگفت" ثابت کن که چیزی نیست".
پلکهایم را بستم و تکیه زدم به یخچال.
بخدا که یک شروع دوبارهی این شکلی را نمیخواستم اما همان رستای مصر، داشت پیشنهاد دیدن فیلم مادر را میداد!
#هفت_روز_شاد
#شقایق_لامعی