هوای قونیه، ابری است
امسال، عید فطر، زیر قبةالخضراء، بر سر مزار مولانا بودم. آسمان قونیه، ابری بود؛ اما از باران خبری نبود. مولوی در محاصرهٔ هزاران توریست بلژیکی و آلمانی و فرانسوی و هلندی و انگلیسی و ژاپنی چشم به آسمان داشت که شاید ببارد. نبارید.
اولین بار که مثنوی را ختم کردم، تصویری که از مولوی در ذهنم نقش بست، چهرة مردی بود که همواره در گلو بغض داشت و پشت پردههای چشمش، دریای اشک بیتابی میکرد. او همیشه منقلب بود و آنان که این حالت را میدانند، میدانند که صدای گنجشک و رقص گل در دست باد، چه بهانههای خوبی است برای گریستن و از همه چیز گریختن. هر چیزی در این دنیا، میتوانست او را مثل مادرِ فرزندمرده بگریاند؛ از صدای مرد دورهگردی که جنسش را فریاد میکرد تا عرقی که بر پیشانی جوانک رُبابنواز مینشست تا بیقراری گنجشکان و تا امیدواری مرد فقیری که به مصر رفته بود تا گنج بیابد.
او جز در دیوان شمس، گریبان به دست گریه نمیسپارد. در مثنوی، سرش را به حکمت و حکایت گرم میکند تا مبادا آن آفتاب از سوی دیگر بدرّاند حجاب. اما آنگاه که سجادهنشین با وقار قونيه هوس میکند بازیچهٔ کودکان شهر شود، برمیخیزد و غزلخوان و دستافشان، میان سایههای چسبیده به زمین میچرخد و از مسجد به بازار میرود و از آنجا به خیابان و از خیابان به سوی تپهٔ کیقباد و از بالای تپه به میان مردم شهر و سپس در ازدحام نفسهای گرم و گریان رفیقان مینشیند و میخندد و میخواند:
گریه بُدم خنده شدم مرده بُدم زنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
هوای قونیه، ابری بود و بر سر مزار مولوی دستار عثمانی گذاشته بودند و آنجا لیرههای منقش به تندیس آتاترک، خدایی میکردند.
قونیه! شگفتدیاری است این شهر ترکنشین. آنجا مولوی قدیسی مرموز است و خانقاهش موزه و زائرانش ناهمزبان. نمیدانم آنهمه آدمهای موبور و مرسیگوی و گاهی چشمبادامی، در قونیه چه میکردند. آنجا مثنوی، فارسی نبود. چراغهای قافیه در دیوان شمس خاموش بود. برای خواندن «بشنو از نی» باید حروف لاتین میدانستی و زبان ترکی استانبولی. یکی را گفتم: «مولوی را میشناسی؟» گفت: مولوی؟! گفتم: بله مولوی. گفت: no. اشاره کردم به قبةالخضراء و گفتم: مولانا، رومی. گفت: اُکی، اُکی. رومی گُود. گفتم: همدلی از همزبانی خوشتر است؟ دستش را بالا برد و گفت: بای.
شهر، پاکیزه بود و آرام و دوستداشتنی، و مولوی گنگ و بیاراده میان توریستها تاب میخورد و در پی کسی میگشت که به او abc و ترکی استانبولی بیاموزد تا او هم بتواند گاهی مثنویهای قونیه را در دست گیرد و گاهگاهی هم غزل شمس بخواند. آنجا هیچکس را ندیدم که بشنو از نی را به لهجهٔ خراسانی یا حتی به زبان فارسی بخواند، یا غزلهای شمس را چنان زمزمه کند که گویی میچرخد و میخواند.
هوا ابری بود؛ بغض حسامالدین، گلوی قونیه را میفشرد. مولوی زیر دستار عثمانی آرمیده بود.
رضا بابایی
«یادداشتها و گفتارههای خارج از نوبت»
صفحۀ ۳۱ و ۳۲
امسال، عید فطر، زیر قبةالخضراء، بر سر مزار مولانا بودم. آسمان قونیه، ابری بود؛ اما از باران خبری نبود. مولوی در محاصرهٔ هزاران توریست بلژیکی و آلمانی و فرانسوی و هلندی و انگلیسی و ژاپنی چشم به آسمان داشت که شاید ببارد. نبارید.
اولین بار که مثنوی را ختم کردم، تصویری که از مولوی در ذهنم نقش بست، چهرة مردی بود که همواره در گلو بغض داشت و پشت پردههای چشمش، دریای اشک بیتابی میکرد. او همیشه منقلب بود و آنان که این حالت را میدانند، میدانند که صدای گنجشک و رقص گل در دست باد، چه بهانههای خوبی است برای گریستن و از همه چیز گریختن. هر چیزی در این دنیا، میتوانست او را مثل مادرِ فرزندمرده بگریاند؛ از صدای مرد دورهگردی که جنسش را فریاد میکرد تا عرقی که بر پیشانی جوانک رُبابنواز مینشست تا بیقراری گنجشکان و تا امیدواری مرد فقیری که به مصر رفته بود تا گنج بیابد.
او جز در دیوان شمس، گریبان به دست گریه نمیسپارد. در مثنوی، سرش را به حکمت و حکایت گرم میکند تا مبادا آن آفتاب از سوی دیگر بدرّاند حجاب. اما آنگاه که سجادهنشین با وقار قونيه هوس میکند بازیچهٔ کودکان شهر شود، برمیخیزد و غزلخوان و دستافشان، میان سایههای چسبیده به زمین میچرخد و از مسجد به بازار میرود و از آنجا به خیابان و از خیابان به سوی تپهٔ کیقباد و از بالای تپه به میان مردم شهر و سپس در ازدحام نفسهای گرم و گریان رفیقان مینشیند و میخندد و میخواند:
گریه بُدم خنده شدم مرده بُدم زنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
هوای قونیه، ابری بود و بر سر مزار مولوی دستار عثمانی گذاشته بودند و آنجا لیرههای منقش به تندیس آتاترک، خدایی میکردند.
قونیه! شگفتدیاری است این شهر ترکنشین. آنجا مولوی قدیسی مرموز است و خانقاهش موزه و زائرانش ناهمزبان. نمیدانم آنهمه آدمهای موبور و مرسیگوی و گاهی چشمبادامی، در قونیه چه میکردند. آنجا مثنوی، فارسی نبود. چراغهای قافیه در دیوان شمس خاموش بود. برای خواندن «بشنو از نی» باید حروف لاتین میدانستی و زبان ترکی استانبولی. یکی را گفتم: «مولوی را میشناسی؟» گفت: مولوی؟! گفتم: بله مولوی. گفت: no. اشاره کردم به قبةالخضراء و گفتم: مولانا، رومی. گفت: اُکی، اُکی. رومی گُود. گفتم: همدلی از همزبانی خوشتر است؟ دستش را بالا برد و گفت: بای.
شهر، پاکیزه بود و آرام و دوستداشتنی، و مولوی گنگ و بیاراده میان توریستها تاب میخورد و در پی کسی میگشت که به او abc و ترکی استانبولی بیاموزد تا او هم بتواند گاهی مثنویهای قونیه را در دست گیرد و گاهگاهی هم غزل شمس بخواند. آنجا هیچکس را ندیدم که بشنو از نی را به لهجهٔ خراسانی یا حتی به زبان فارسی بخواند، یا غزلهای شمس را چنان زمزمه کند که گویی میچرخد و میخواند.
هوا ابری بود؛ بغض حسامالدین، گلوی قونیه را میفشرد. مولوی زیر دستار عثمانی آرمیده بود.
رضا بابایی
«یادداشتها و گفتارههای خارج از نوبت»
صفحۀ ۳۱ و ۳۲