قسمت هشتاد و نهم
یک هفته ای از ماجرای مرگ خانجون میگذشت و هیچ خبری از بهزاد نبود منم بیشتر در حالت بلاتکلیف بودم…
ولی امروز خیلی بی قرارش بودم دلم خیلی براش تنگ شده بود گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم هرچی بوق خورد جواب نداد با خودم فکر کردم شاید متوجه نشده ولی تا قطع کردم پیام داد:لطفا نه بیا نه تماس بگیر الان فقط میخوام تنها باشم حوصله هیچکسو ندارم…
تا پیامشو دیدم قلبم آتیش گرفت و همونجا پخش زمین شدم…
چرا اینجوری شد اخه...بهزاد حالا دیگه حوصله منم نداره
یکساعتی همونجا نشستم و به حال خودم زار میزدم که یاد اون لباس زیر تو خونه ش افتادم با حرص از جام بلند شدم و و گوشیمو برداشتم و پیام دادم:شاید اینارو بهونه میکنی تا از توضیح دادن در بری ولی خواستم بگم مراعات حالتو میکنم وگرنه تا تکلیف اون لباس زیر و اون دختره ی نکبتو مشخص نکنی کاری باهات ندارم
بهزاد:ممنون میشم کاری باهام نداشته باشی…
تا پیامشو دیدم با حرص گوشی رو پرت کردم و داد زدم:عوضی...عوضی
یکماه بعد
مثل همیشه یه آرایش لایت کردم و موهامو پشت سرم جمع کردم که در اتاق باز شد و بابا اومد
بابا:نگین جان زود باش دخترم الان عموت اینا میرسن…
نگین:من آمادم بابا
بابا:پس چرا اینجوری...چرا انقدر ساده ای مثلا میریم عروسی…
نگین:حال و حوصله ندارم بابا اینم انقدر اصرار کردی قبول کردم
پوفی کشید و گفت:باشه بیا بریم
سوار ماشین شدیم و درحالی که سعی میکردم لبخند بزنم و خودمو خوب نشون بدم با عمو و زنمو احوالپرسی کردم و ساکت نشستم که زنمو سکوتو شکست و گفت:نگین جان آقا دامادمون کجاست؟چیکار میکنه حالش خوبه؟
با همون لبخند مصنوعی گفتم:اونم خوبه بعد فوت مادر بزرگش همشون بی حوصله شدن
زنمو:ای جان...خدا بیامرزتش…
بابا:زنداداش میلاد کجاست
با شنیدن اسم میلاد جا خوردم و بی اختیار یاد روز عقدم افتادم خیلی برام عجیب بود میلادی که مدام درو برم بود چند ماهی ازش بیخبر بودم
زنمو:میلاد کار داشت گفت خودم میام
@ravanshenasi_khianat
یک هفته ای از ماجرای مرگ خانجون میگذشت و هیچ خبری از بهزاد نبود منم بیشتر در حالت بلاتکلیف بودم…
ولی امروز خیلی بی قرارش بودم دلم خیلی براش تنگ شده بود گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم هرچی بوق خورد جواب نداد با خودم فکر کردم شاید متوجه نشده ولی تا قطع کردم پیام داد:لطفا نه بیا نه تماس بگیر الان فقط میخوام تنها باشم حوصله هیچکسو ندارم…
تا پیامشو دیدم قلبم آتیش گرفت و همونجا پخش زمین شدم…
چرا اینجوری شد اخه...بهزاد حالا دیگه حوصله منم نداره
یکساعتی همونجا نشستم و به حال خودم زار میزدم که یاد اون لباس زیر تو خونه ش افتادم با حرص از جام بلند شدم و و گوشیمو برداشتم و پیام دادم:شاید اینارو بهونه میکنی تا از توضیح دادن در بری ولی خواستم بگم مراعات حالتو میکنم وگرنه تا تکلیف اون لباس زیر و اون دختره ی نکبتو مشخص نکنی کاری باهات ندارم
بهزاد:ممنون میشم کاری باهام نداشته باشی…
تا پیامشو دیدم با حرص گوشی رو پرت کردم و داد زدم:عوضی...عوضی
یکماه بعد
مثل همیشه یه آرایش لایت کردم و موهامو پشت سرم جمع کردم که در اتاق باز شد و بابا اومد
بابا:نگین جان زود باش دخترم الان عموت اینا میرسن…
نگین:من آمادم بابا
بابا:پس چرا اینجوری...چرا انقدر ساده ای مثلا میریم عروسی…
نگین:حال و حوصله ندارم بابا اینم انقدر اصرار کردی قبول کردم
پوفی کشید و گفت:باشه بیا بریم
سوار ماشین شدیم و درحالی که سعی میکردم لبخند بزنم و خودمو خوب نشون بدم با عمو و زنمو احوالپرسی کردم و ساکت نشستم که زنمو سکوتو شکست و گفت:نگین جان آقا دامادمون کجاست؟چیکار میکنه حالش خوبه؟
با همون لبخند مصنوعی گفتم:اونم خوبه بعد فوت مادر بزرگش همشون بی حوصله شدن
زنمو:ای جان...خدا بیامرزتش…
بابا:زنداداش میلاد کجاست
با شنیدن اسم میلاد جا خوردم و بی اختیار یاد روز عقدم افتادم خیلی برام عجیب بود میلادی که مدام درو برم بود چند ماهی ازش بیخبر بودم
زنمو:میلاد کار داشت گفت خودم میام
@ravanshenasi_khianat