داستان زندگی "نگین"
قسمت هشتاد و هشت
نمیتونستم تنهایی برای مراسم برم خیلی برام سخت بود…
همین شد که تصمیم گرفتم با پدرم برم منتظرهر واکنشی از طرف بهزاد و خانوادش بودم
خودمو برای هرچیزی آماده کرده بودم ،دست و پاهام میلرزید وارد سالن شدم شهلا و پرستو گریه میکردن تا منو دید بغلم کرد و شروع کرد بلند گریه کردن ظاهرا اینجا خبری از بد رفتاری نبود خیالم راحت شد و یه گوشه نشستم ولی دلم برای بهزاد پر میکشید…
اه لعنت به من...الان که باید کنارش باشم و آرومش کنم عین غریبه ها و ترسوها اینجا قایم شده بودم…
رفتم پشت پنجره و نگاهی به حیاط انداختم بهزادو دیدم که پریشون و داغون لبه باغچه نشسته بود با دیدن بهزاد تو اون حال قلبم آتیش گرفت و نتونستم تحمل کنم با خودم گفتم میرم پیشش هرچی میخواد بشه بالاخره که چی تا کی میخوام قایم بشم…
همونجا نشسته بود و سرش پایین بود کنارش وایسادم انگار متوجه حضورم شد و بدون اینکه نگام کنه با صدای گرفته ای که نشون میداد خیلی زار زده گفت:خیالت راحت شد تنها امیدمو ازم گرفتی…؟
نگین:بهزاد اینجوری نگو بهم ...منم به اندازه تو از مرگ خانجون ناراحتم
اینبار تازه سرشو بلند کرد از جاش بلند شد و با چشمای قرمز و پف کردش نگام کرد
بهزاد:تو؟چرا نمیشناسمت دیگه!
حرفش مثل پتک خورد تو سرم…
بهزاد:میدونی چرا خانجون تنها امیدم بود...چون تنها کسی بود که منو میفهمید ولی الان دیگه هیچکسو ندارم هیچکس...
اشکام پشت هم میافتاد رو گونه هام حرفای بهزاد برام خیلی سنگین بود همینجوری هم کلی سوال بی جواب و کلی حرف رو دلم سنگینی میکرد و تحمل کنایه های بهزاد برام خیلی سخت بود کاش میتونستم برم محکم بغلش کنم بهش دلداری بدم تا آروم بشه اما انگار دیدن من بیشتر عذابش میداد..
@ravanshenasi_khianat
قسمت هشتاد و هشت
نمیتونستم تنهایی برای مراسم برم خیلی برام سخت بود…
همین شد که تصمیم گرفتم با پدرم برم منتظرهر واکنشی از طرف بهزاد و خانوادش بودم
خودمو برای هرچیزی آماده کرده بودم ،دست و پاهام میلرزید وارد سالن شدم شهلا و پرستو گریه میکردن تا منو دید بغلم کرد و شروع کرد بلند گریه کردن ظاهرا اینجا خبری از بد رفتاری نبود خیالم راحت شد و یه گوشه نشستم ولی دلم برای بهزاد پر میکشید…
اه لعنت به من...الان که باید کنارش باشم و آرومش کنم عین غریبه ها و ترسوها اینجا قایم شده بودم…
رفتم پشت پنجره و نگاهی به حیاط انداختم بهزادو دیدم که پریشون و داغون لبه باغچه نشسته بود با دیدن بهزاد تو اون حال قلبم آتیش گرفت و نتونستم تحمل کنم با خودم گفتم میرم پیشش هرچی میخواد بشه بالاخره که چی تا کی میخوام قایم بشم…
همونجا نشسته بود و سرش پایین بود کنارش وایسادم انگار متوجه حضورم شد و بدون اینکه نگام کنه با صدای گرفته ای که نشون میداد خیلی زار زده گفت:خیالت راحت شد تنها امیدمو ازم گرفتی…؟
نگین:بهزاد اینجوری نگو بهم ...منم به اندازه تو از مرگ خانجون ناراحتم
اینبار تازه سرشو بلند کرد از جاش بلند شد و با چشمای قرمز و پف کردش نگام کرد
بهزاد:تو؟چرا نمیشناسمت دیگه!
حرفش مثل پتک خورد تو سرم…
بهزاد:میدونی چرا خانجون تنها امیدم بود...چون تنها کسی بود که منو میفهمید ولی الان دیگه هیچکسو ندارم هیچکس...
اشکام پشت هم میافتاد رو گونه هام حرفای بهزاد برام خیلی سنگین بود همینجوری هم کلی سوال بی جواب و کلی حرف رو دلم سنگینی میکرد و تحمل کنایه های بهزاد برام خیلی سخت بود کاش میتونستم برم محکم بغلش کنم بهش دلداری بدم تا آروم بشه اما انگار دیدن من بیشتر عذابش میداد..
@ravanshenasi_khianat