#پست230
- آخ جون منم بابا دارم... اخ جون.
صورت یاسر را بوسه باران کرد. دخترم هنوز درک درستی از پدر نداشت. از بدو تولد با چنین واژهای بیگانه بود. از برنامهها و کارتونهایی که میدید با واژهی پدر (بابا) آشنا شد. بعد از فروکش کردن هیجاناتش با شیرین زبانی رو به یاسر گفت:
- تو هم دوست داری من دخترت باشم؟
یاسر با لبخندی جذاب او را به آغوش کشید و گفت:
- باعث افتخاره پرنسسم...
شام در محیطی شاد و صمیمی صرف شد. نگاههای عاشقانهی یاسر که تمام مدت روی صورتم بخیه شده بود، قلبم را به تپش وا میداشت. از استرس دلشوره گرفته بودم... انگار بار اول بود که عروس میشدم. نفهمیدم چطور ساعت گذشت. وقتی به خود آمدم که نفس روی کاناپه درحالی که با یاسر بازی میکرد، خوابش برد. در سکوت شب یاسر نفس را در آغوش کشید و به اتاق مشترکش با مادرم برد. بعد از رفتن مادرم به اتاق یاسر از اتاق بیرون آمد. بیحواس به رفتارشان خیره شده بودم. در فضا معلق بودم و نمیدانستم باید چه رفتاری از خود نشان دهم. دست یاسر روی دست سردم نشست. گرمای دستش تا قلبم سرک کشید. نگاهم به چشمان ستاره بارانش دوخته شد. لبخند زد و با مهربانی مرا از روی مبل بلند کرد.
- عروس خانوم نمیخوای استراحت کنی؟ دیروقته!
گیج و گنگ به ساعت نگاه کردم. ساعت یک نیمه شب بود. چه شب عجیبی بود. هم خوشحال بودم هم ترس از آینده دلم را چنگ میکشید. تجربهی قبلی من تحمیل بود و تحمیل... اما حالا خودم با ندای قلبم بله داده بودم. وارد اتاق که شدیم. یاسر به سمت کمد رفت. لباسی از کشوی دراور بیرون کشید و گفت:
- من میرم دوش بگیرم... اگه نتونستی بیدار بمونی، بخواب.
از آرامشی که در کلامش نهفته بود، دلم آرام گرفت. لبخندی زدم و گفتم:
- نه بیدار میمونم.
پیراهن سفیدش را ازتن بیرون کشید. بیاراده نگاهم روی طرحی که روی بازویش حک شده بود، خیره ماند. گل رزی که در حصار یک قلب قرار گرفته بود و کنار گل به زبان انگلیسی کلمهی عشق را حک کرده بود. اشک در چشمانم حلقه زد. دیدگاه او و فرامرز زمین تا آسمان فرق داشت. فرامرز خود را عقابی میدید که گل رزش را به منقار گرفته بود. بزرگی خودش و کوچکی من در آن تصویر به خوبی عرضه اندام میکرد. اما یاسر گل رزش را در حصار قلبش جا داده بود و عشقش را به رخ کشیده بود.
- تو که برام طرح نزدی... مجبور شدم، بدم یکی دیگه این کار رو بکنه...
نگاهم ستاره باران بود. سوسوی هر ستاره نوری عظیم به قلبم پاشید. بیاراده به سمتش رفتم. برای اولین بار دستم را دورگردنش انداختم. به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
- حالا میفهمم، عشق واقعی یعنی چی... ممنون که برام صبر کردی و موندی برام.
عشق در نگاهش شعله کشید. دستش را دور صورتم قاب کرد. بوسهای روی پیشانیام نشاند و سرش را کنار گوشم برد و زمزمه کرد:
- از همون روز اول که دیدمت، دلم برات لرزید. اما افسار زدم به دلم تا خطا نرم... وقتی آراز کشید کنار، بهت گفتم... با اینکه تو باور نکردی اما دوستت دارمِ اون زمان با اطمینان قلبی بود... انقدر به این عشق ایمان داشتم که بدونم آخرش دلت نرم میشه و قبولم میکنی... به قول شاعر "که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها" من این مشکلات رو پشت سر گذاشتم و حالا دولت عشق رخ نموده... میخوام هر چی دارم به پای این عشق بریزم.
قلبم سراسر عشق شد و از خود بیخود شدم. سرم را جلو بردم و برای اولین بار به اولین بوسهی عاشقانه مهمانش کردم. دستش میان موهایم خزید و عشق را به رگهایم قلبم تزریق کرد. او را به سمت تخت کشاندم و عشقم را با تمام وجود نشانش دادم. سیرابش کردم از بادهی عشق و قلبم را پیشکشش کردم. با نگاهی گرم و سوزان کنار گوشم زمزمه کرد:
- دلبران دل میبرند... اما تو جانم میبری.
انقدر حال دلم خوب بود که زمزمه کردم:
- جهانم تویی، چنان دورت میگردم که هیچ کس به این زیبایی جهانگردی نکرده باشه... عشقت داره تموم قلبم رو از آنِ خودش میکنه...
بوسهای روی صورتم نشاند و پاسخ داد:
- دل ربودی نگارم... کاش جانم میگرفتی... تاب این همه عشق برای این قلب عاشق دشواره...
سرش روی شانهام فرو رفت و ذره ذره عشق را به جانم ریخت. مگر چه میخواستم جز عشق و یک رابطهی دوطرفه؟ دل سپردم به دریای عشقی که مرا در خود غرق میکرد. غرق شدم و لذت بردم از یکی شدنمان... یکی شدنی که نه اجبار داشت نه اکراه... لبخند خدا را با تمام وجود حس کردم. دوران تاوان پس دادن تمام شده بود. صبح سپیده دمیده بود و من چه خوشبخت بودم، کسی مثل یاسر با قلبی پر از عشق کنارم بود...
"ای زندگی، تن و توانم همه تو
جان و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو... از آنم همه تو" (مولانا)
پایان 26/ 4/1400
- آخ جون منم بابا دارم... اخ جون.
صورت یاسر را بوسه باران کرد. دخترم هنوز درک درستی از پدر نداشت. از بدو تولد با چنین واژهای بیگانه بود. از برنامهها و کارتونهایی که میدید با واژهی پدر (بابا) آشنا شد. بعد از فروکش کردن هیجاناتش با شیرین زبانی رو به یاسر گفت:
- تو هم دوست داری من دخترت باشم؟
یاسر با لبخندی جذاب او را به آغوش کشید و گفت:
- باعث افتخاره پرنسسم...
شام در محیطی شاد و صمیمی صرف شد. نگاههای عاشقانهی یاسر که تمام مدت روی صورتم بخیه شده بود، قلبم را به تپش وا میداشت. از استرس دلشوره گرفته بودم... انگار بار اول بود که عروس میشدم. نفهمیدم چطور ساعت گذشت. وقتی به خود آمدم که نفس روی کاناپه درحالی که با یاسر بازی میکرد، خوابش برد. در سکوت شب یاسر نفس را در آغوش کشید و به اتاق مشترکش با مادرم برد. بعد از رفتن مادرم به اتاق یاسر از اتاق بیرون آمد. بیحواس به رفتارشان خیره شده بودم. در فضا معلق بودم و نمیدانستم باید چه رفتاری از خود نشان دهم. دست یاسر روی دست سردم نشست. گرمای دستش تا قلبم سرک کشید. نگاهم به چشمان ستاره بارانش دوخته شد. لبخند زد و با مهربانی مرا از روی مبل بلند کرد.
- عروس خانوم نمیخوای استراحت کنی؟ دیروقته!
گیج و گنگ به ساعت نگاه کردم. ساعت یک نیمه شب بود. چه شب عجیبی بود. هم خوشحال بودم هم ترس از آینده دلم را چنگ میکشید. تجربهی قبلی من تحمیل بود و تحمیل... اما حالا خودم با ندای قلبم بله داده بودم. وارد اتاق که شدیم. یاسر به سمت کمد رفت. لباسی از کشوی دراور بیرون کشید و گفت:
- من میرم دوش بگیرم... اگه نتونستی بیدار بمونی، بخواب.
از آرامشی که در کلامش نهفته بود، دلم آرام گرفت. لبخندی زدم و گفتم:
- نه بیدار میمونم.
پیراهن سفیدش را ازتن بیرون کشید. بیاراده نگاهم روی طرحی که روی بازویش حک شده بود، خیره ماند. گل رزی که در حصار یک قلب قرار گرفته بود و کنار گل به زبان انگلیسی کلمهی عشق را حک کرده بود. اشک در چشمانم حلقه زد. دیدگاه او و فرامرز زمین تا آسمان فرق داشت. فرامرز خود را عقابی میدید که گل رزش را به منقار گرفته بود. بزرگی خودش و کوچکی من در آن تصویر به خوبی عرضه اندام میکرد. اما یاسر گل رزش را در حصار قلبش جا داده بود و عشقش را به رخ کشیده بود.
- تو که برام طرح نزدی... مجبور شدم، بدم یکی دیگه این کار رو بکنه...
نگاهم ستاره باران بود. سوسوی هر ستاره نوری عظیم به قلبم پاشید. بیاراده به سمتش رفتم. برای اولین بار دستم را دورگردنش انداختم. به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
- حالا میفهمم، عشق واقعی یعنی چی... ممنون که برام صبر کردی و موندی برام.
عشق در نگاهش شعله کشید. دستش را دور صورتم قاب کرد. بوسهای روی پیشانیام نشاند و سرش را کنار گوشم برد و زمزمه کرد:
- از همون روز اول که دیدمت، دلم برات لرزید. اما افسار زدم به دلم تا خطا نرم... وقتی آراز کشید کنار، بهت گفتم... با اینکه تو باور نکردی اما دوستت دارمِ اون زمان با اطمینان قلبی بود... انقدر به این عشق ایمان داشتم که بدونم آخرش دلت نرم میشه و قبولم میکنی... به قول شاعر "که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها" من این مشکلات رو پشت سر گذاشتم و حالا دولت عشق رخ نموده... میخوام هر چی دارم به پای این عشق بریزم.
قلبم سراسر عشق شد و از خود بیخود شدم. سرم را جلو بردم و برای اولین بار به اولین بوسهی عاشقانه مهمانش کردم. دستش میان موهایم خزید و عشق را به رگهایم قلبم تزریق کرد. او را به سمت تخت کشاندم و عشقم را با تمام وجود نشانش دادم. سیرابش کردم از بادهی عشق و قلبم را پیشکشش کردم. با نگاهی گرم و سوزان کنار گوشم زمزمه کرد:
- دلبران دل میبرند... اما تو جانم میبری.
انقدر حال دلم خوب بود که زمزمه کردم:
- جهانم تویی، چنان دورت میگردم که هیچ کس به این زیبایی جهانگردی نکرده باشه... عشقت داره تموم قلبم رو از آنِ خودش میکنه...
بوسهای روی صورتم نشاند و پاسخ داد:
- دل ربودی نگارم... کاش جانم میگرفتی... تاب این همه عشق برای این قلب عاشق دشواره...
سرش روی شانهام فرو رفت و ذره ذره عشق را به جانم ریخت. مگر چه میخواستم جز عشق و یک رابطهی دوطرفه؟ دل سپردم به دریای عشقی که مرا در خود غرق میکرد. غرق شدم و لذت بردم از یکی شدنمان... یکی شدنی که نه اجبار داشت نه اکراه... لبخند خدا را با تمام وجود حس کردم. دوران تاوان پس دادن تمام شده بود. صبح سپیده دمیده بود و من چه خوشبخت بودم، کسی مثل یاسر با قلبی پر از عشق کنارم بود...
"ای زندگی، تن و توانم همه تو
جان و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو... از آنم همه تو" (مولانا)
پایان 26/ 4/1400