#پارتسیصدوهفتادودومغرورعاشقکش
#فصلدوم
دست ب کمر زدم و همون جوری ک ی تای ابروهام بالا بود ب افسون گفتم: برو از اتاقمون بیرون دیگ هم بدون اجازه من حق نداری بیای اینجا! حتی اگ شاهان اجازه بده!
با زیر چشم ب شاهان نگاه میکردم و لبخند محوی رو لباش بود!
افسون با اخم از اتاق رفت بیرون!
رو ب شاهان کردم و گفتم: خب میشنوم؟
شاهان: چیو؟
من: بنظرت ی توضیح بم بدهکار نیستی؟
دستی توی موهاش فرو کرد و بعد تو ی حرکت دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گف: چقد حسودی تو!
من: بحثو عوض نکن! اون عکس چی بود گذاشتی جیبت؟
همون طور ک داشت نزدیکم میشد گف: الان هیچی جز تو مهم نیس!
از این زیر حرف در رفتناش اصلا خوشم نمیومد!
میخواسم لباشو رو لبام بزاره ک رومو برگدوندم و لباش روی گونم قرار گرفت!
صورتشو عقب کشید و با اخم نگام کرد و گف: تمناااا!
من: کوفت! میخوای با نزدیک شدن ب این دختر چیو ثابت کنی مثلا؟
اخم کرد و ازم دور شد و گف: بنظرت زیادی طولش نمیدی؟
من: من طولش میدم؟ هرکی ب جای من بود هزار تا فکر میکرد! هروخ سرم مشغول میشه افسون رو کنار تو تنها میبینم! اینا ینی چی؟ تو بودی چی فکر میکردی؟ هان؟
شاهان: تویی ک این دختر رو تو این خونه نگه داشتی ن من!
راست میگف!
من: پس بگو بره!
اخماش جاشو ب ی لبخند کوچیک داد و از اتاق بیرون رف! میدونستم داره میره افسون رو بیرون کنه!
"افسون" :
لبخند خبیثی رو لبام بود! کم کم داشتم تمنا رو ب شاهان شکاک میکردم!
تو اشپزخونه بودم ک شاهان اومد پیشم و گف: برو وسایلاتو جمع کن! گفتم یکی از خونه های خالی موکحم رو برات خالی کنن!
اعصابم خورد شد!
من: اخه...!
پرید تو حرفم و گف: اخه و اما نداریم! تمنا همینو میخواد!
تو چشای جذابش زل زدم!
من میدونم چیکار کنم!
کاری میکنم خودت منو تو این خونه نگه داری! کاری میکنم محبور باشی پیشم باشی!
پایان شما از دست منه! مطمئن باشین!
اشکای تمساحم رو جاری کردم و گفتم: شما ک اینقد سنگدل نبودین! بودین؟
پوزخندی زد و گف: بعد کاری ک امروز کردی فک میکردی میزارم اینجا بمونی؟ بعدا هم ب حسابت میرسم ک اون عکسای کوفتی رو از کجا اوردی!
من: گردن من جلوی شما از مو نازک تره!
پوزخندش پررنگ تر شد و گف: طولش نده برو چمدونت رو جمع کن!
مظلوم نگاش کردم و چشمی گفتم!
عیب نداره!
بلاخره توی موحکمم! نزدیک شاهان!
کاری میکنم ک خودت با پای خودت بیای پیشم!
#فصلدوم
دست ب کمر زدم و همون جوری ک ی تای ابروهام بالا بود ب افسون گفتم: برو از اتاقمون بیرون دیگ هم بدون اجازه من حق نداری بیای اینجا! حتی اگ شاهان اجازه بده!
با زیر چشم ب شاهان نگاه میکردم و لبخند محوی رو لباش بود!
افسون با اخم از اتاق رفت بیرون!
رو ب شاهان کردم و گفتم: خب میشنوم؟
شاهان: چیو؟
من: بنظرت ی توضیح بم بدهکار نیستی؟
دستی توی موهاش فرو کرد و بعد تو ی حرکت دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گف: چقد حسودی تو!
من: بحثو عوض نکن! اون عکس چی بود گذاشتی جیبت؟
همون طور ک داشت نزدیکم میشد گف: الان هیچی جز تو مهم نیس!
از این زیر حرف در رفتناش اصلا خوشم نمیومد!
میخواسم لباشو رو لبام بزاره ک رومو برگدوندم و لباش روی گونم قرار گرفت!
صورتشو عقب کشید و با اخم نگام کرد و گف: تمناااا!
من: کوفت! میخوای با نزدیک شدن ب این دختر چیو ثابت کنی مثلا؟
اخم کرد و ازم دور شد و گف: بنظرت زیادی طولش نمیدی؟
من: من طولش میدم؟ هرکی ب جای من بود هزار تا فکر میکرد! هروخ سرم مشغول میشه افسون رو کنار تو تنها میبینم! اینا ینی چی؟ تو بودی چی فکر میکردی؟ هان؟
شاهان: تویی ک این دختر رو تو این خونه نگه داشتی ن من!
راست میگف!
من: پس بگو بره!
اخماش جاشو ب ی لبخند کوچیک داد و از اتاق بیرون رف! میدونستم داره میره افسون رو بیرون کنه!
"افسون" :
لبخند خبیثی رو لبام بود! کم کم داشتم تمنا رو ب شاهان شکاک میکردم!
تو اشپزخونه بودم ک شاهان اومد پیشم و گف: برو وسایلاتو جمع کن! گفتم یکی از خونه های خالی موکحم رو برات خالی کنن!
اعصابم خورد شد!
من: اخه...!
پرید تو حرفم و گف: اخه و اما نداریم! تمنا همینو میخواد!
تو چشای جذابش زل زدم!
من میدونم چیکار کنم!
کاری میکنم خودت منو تو این خونه نگه داری! کاری میکنم محبور باشی پیشم باشی!
پایان شما از دست منه! مطمئن باشین!
اشکای تمساحم رو جاری کردم و گفتم: شما ک اینقد سنگدل نبودین! بودین؟
پوزخندی زد و گف: بعد کاری ک امروز کردی فک میکردی میزارم اینجا بمونی؟ بعدا هم ب حسابت میرسم ک اون عکسای کوفتی رو از کجا اوردی!
من: گردن من جلوی شما از مو نازک تره!
پوزخندش پررنگ تر شد و گف: طولش نده برو چمدونت رو جمع کن!
مظلوم نگاش کردم و چشمی گفتم!
عیب نداره!
بلاخره توی موحکمم! نزدیک شاهان!
کاری میکنم ک خودت با پای خودت بیای پیشم!