این نامه را برای تو مینویسم درست یک شبانه روز که از دیدن #کیک_محبوب_من گذشته و من تمام این ۲۴ ساعت را به لحظه لحظههای این فیلم فکر کردهام.
من آن زن ۷۰ ساله را در ۴۵ سالگی زندگی کردهام... و شاید چند سال زودتر.
لحظههایی که جلوی آینه پوست صورتم را به دو طرف کشیدهام. لحظههایی که توی خیابان با دستپاچگی و زیر چشمی توی صورت مردها به دنبال همدمی بودهام. لحظههایی که زیر دوش به این فکر کردهام که نکند مثل عباس همسایه طبقه بالای مامان شوم که جسد بو گرفتهاش را سه روز بعد توی حمام خانهاش پیدا کردند.
وقتهایی که از لرز تنهایی دراز کشیدهام روی تخت، به جمله خودت را بغل کن فحش دادهام و دست فرانکو را توی دستم گرفتهام. همان ببر نارنجی را که از فرودگاه بانکوک تا تهران توی بغلم آوردمش.
آن وقتها تنها نبودم و اصلا فکرش را هم نمیکردم که یک روز روی تخت دو نفره به دستهای تپل عروسکی چنگ بزنم که فقط انگشت شست دارد.
آدم توی بیست و خرده ای سالگی هیچ تصویر مشخصی از چهل و اندی سالگی ندارد جز یک مشت احتمال که به نظر قطعی میآید.
آدم توی آن سن و سال فکر میکند که سوار زندگی قرار است تخته گاز برود به هر کجا و تا هر چند سال که بخواهد.
فکر میکند هر چه بخواهد همان میشود و هر چه را که نخواهد نمیبیند.
بعد یکجا زندگی ترمزش را میکشد. آدم تا یک جایی روی زمین سُر میخورد، کشیده میشود، زخمی و آزرده میشود اما باور نمیکند. نمیخواهد باور کند کتاب زندگی ممکن است این فصلها را هم داشته باشد.
به خودش فشار میآورد، گاز میدهد، تقلا میکند که باز دور بگیرد و به تاخت برود اما جان ندارد، خسته و دلمردهتر از آن است که رویا ببافد. که منتظر رویاها بماند.
و شاید همین ترس از بیرویا شدن هلم داده که برای تو بنویسم.
برای تو که نمیدانم کیستی، چیستی و کجایی؟
شاید میخواهم با نوشتن این نامه احتمال بودنت را قطعی کنم.
شاید نمیخواهم توی صورتها آواره شوم. توی آینهها حسرت بخورم. توی حمام بو بگیرم.
شاید میخواهم زندگی چیزی واقعیتر از عروسک بازی باشد.
و شاید تو که شبیه من فکر میکنی و از چیزهایی که من میترسم میترسی این کلمات را بخوانی و به موقع خودت را برسانی.
میخواهم که حتما خودت را برسانی...
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
من آن زن ۷۰ ساله را در ۴۵ سالگی زندگی کردهام... و شاید چند سال زودتر.
لحظههایی که جلوی آینه پوست صورتم را به دو طرف کشیدهام. لحظههایی که توی خیابان با دستپاچگی و زیر چشمی توی صورت مردها به دنبال همدمی بودهام. لحظههایی که زیر دوش به این فکر کردهام که نکند مثل عباس همسایه طبقه بالای مامان شوم که جسد بو گرفتهاش را سه روز بعد توی حمام خانهاش پیدا کردند.
وقتهایی که از لرز تنهایی دراز کشیدهام روی تخت، به جمله خودت را بغل کن فحش دادهام و دست فرانکو را توی دستم گرفتهام. همان ببر نارنجی را که از فرودگاه بانکوک تا تهران توی بغلم آوردمش.
آن وقتها تنها نبودم و اصلا فکرش را هم نمیکردم که یک روز روی تخت دو نفره به دستهای تپل عروسکی چنگ بزنم که فقط انگشت شست دارد.
آدم توی بیست و خرده ای سالگی هیچ تصویر مشخصی از چهل و اندی سالگی ندارد جز یک مشت احتمال که به نظر قطعی میآید.
آدم توی آن سن و سال فکر میکند که سوار زندگی قرار است تخته گاز برود به هر کجا و تا هر چند سال که بخواهد.
فکر میکند هر چه بخواهد همان میشود و هر چه را که نخواهد نمیبیند.
بعد یکجا زندگی ترمزش را میکشد. آدم تا یک جایی روی زمین سُر میخورد، کشیده میشود، زخمی و آزرده میشود اما باور نمیکند. نمیخواهد باور کند کتاب زندگی ممکن است این فصلها را هم داشته باشد.
به خودش فشار میآورد، گاز میدهد، تقلا میکند که باز دور بگیرد و به تاخت برود اما جان ندارد، خسته و دلمردهتر از آن است که رویا ببافد. که منتظر رویاها بماند.
و شاید همین ترس از بیرویا شدن هلم داده که برای تو بنویسم.
برای تو که نمیدانم کیستی، چیستی و کجایی؟
شاید میخواهم با نوشتن این نامه احتمال بودنت را قطعی کنم.
شاید نمیخواهم توی صورتها آواره شوم. توی آینهها حسرت بخورم. توی حمام بو بگیرم.
شاید میخواهم زندگی چیزی واقعیتر از عروسک بازی باشد.
و شاید تو که شبیه من فکر میکنی و از چیزهایی که من میترسم میترسی این کلمات را بخوانی و به موقع خودت را برسانی.
میخواهم که حتما خودت را برسانی...
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel