گامی برمیدارم. از این روزها بیزارم. میخواهم زودتر برسم به فردا.
کفش هایی پاره به پا دارم، کیسهای روی دوش پر از خاطرات، نقشهای از تجربه ها و امیدی که هست چراغ راه.
جاده یک طرفست. خستهام ولی دیگر نمیتوان برگشت، تنها باید به مسیر ادامه داد.
در این سفر خیلی آدم هست. بیربط و باربط. گاهی همسفر شدیم و گاهی گذشتیم فقط از کنار هم.
پایان مشخص نیست ولی از پچ پچها فهمیدم بازار شایعات گرم است. به هر حال من هم چیزهایی شنیدهام ولی هنوز هیچکس مقصد را ندیده است.
در جاده همه طیف آدم دیده میشود. عدهای نشستهاند، عدهای میدوند، عدهای هم به عقب میروند ولی هنوز در جای خود ایستادند و کفشهایی که معلوم نیست صاحبانشان کجا رفتند.
هنوز مانده تا فردا، باید تندتر قدم برداشت.
یادم میآید یک روز یک نفر یهو داد زد:« فردا را دیدم، مطمئنم فردا را دیدم.» انگار حرفش قطب مثبت یک آهنربا بود، همه را به سمت خود جذب کرد. همه منتظر برای حرف بعد، من هم گم شدم میان جمعیت.
ادامه داد:«بدون تردید فردا را دیدم.
مثل یک رویا بود. شبهایش فرق میکرد با اینجا، تاریکیهایش هم روشن بود من دروغ نمیگویم.»
یکی پرید وسط حرفش:
- تو که اینجا بودی کنار ما، قدم میزدی پا به پای ما. پس کی و کجا دیدی فردایی؟
«اری همینجا بودم. خسته از این راه طولانی. خوابم رفت و بعد فردا را دیدم. واقعیت داشت، واقعی تر از الان. شاید اصلا الان خوابم ولی مطمئنم فردا را دیدم.»
همهمه شد برپا هر کس چیزی میگفت:
- او دیوانست
- مسخره کرده ما را
- ما باید ادامه دهیم بازهم چه باشد چه نباشد فردا
انگار هیچ کس باور نداشت فردایی هست. نگذاشتند بیشتر بگوید از آن.
همه به مسیر بازگشتند. خود مرد هم انگار پشیمان بود از حرفش آن هم رفت.
من هنوز ایستاده بودم با آنکه او را نمیشناختم باور داشتم به حرفهایش حتی بیشتر از خود او. نمیدانستم او چه دیده ولی میدانستم بیشک هنوز فردایی هست
ولی ترسیدم بگویم: من هم بار ها خوابش را دیدم...
|
@paradocsical |