#part141
#امیر
لبهامو داخل دهانم جمع کردم و از چشمی، نگاهی به بیرون انداختم. هیچ خبری از رهام نبود و این تعجبم رو بیشتر میکرد!
تازه داشتم خودم رو برای روبهرو شدن باهاش آماده میکردم! هرچند که الان زود بود و نباید برای شروع، من رو اینجا میدید...
نفس آسودهای کشیدم و طرف ترانه که هنوز مثل بید میلرزید، قدم برداشتم. واقعا به خیر گذشت!
چون نه دلم میخواست ببینمش و نه الان موقعیت خوبی بود. ترانه سرش رو بالا آورد و با چشمهای لبریز از اشکش بهم خیره شد.
کنارش روی مبل نشستم و همونطور که دستش رو قفل دستم میکردم، گفتم:
- آروم باش عزیزم. نیستش، فکر کنم رفته...
دستش رو از زیر دستم بیرون کشید و کمی ازم فاصله گرفت. انتظار هر عکس العملی رو ازش داشتم، به غیر از این! ناخوداگاه اخمی مهمون ابروهام شد و چهرهام درهم!
قبل اینکه من چیزی بگم، خودش پیش قدم شد و نالید:
- امیر اینبار شانسمون گرفت و رهام رفت، اگه دفعهی بعد یه همچين مسئلهای پیش بیاد چی؟ اون موقع میخوایم چیکار کنیم؟
پلکهامو حرصی روی هم فشردم و با غیظ گفتم:
- کی گفته قراره دفعهی بعدی وجود داشته باشه؟ دیر یا زود ازش طلاق میگیری میریم پی زندگیمیون!
سرش رو به طرف من چرخوند و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت، گفت:
- فکر کردی به همین راحتیه؟ من بگم طلاق و رهام هم بگه چشم حتما؟!
دهن باز کردم تا چیزی در جوابش بگم، اما هیچچیزی به ذهنم نمیرسید که بتونه قانعش کنه! وقتی نمیتونستم با افکار پوچ و بی سر و تَهم خودم رو قانع کنم، چطور انتظار داشتم ترانه بتونه قبول کنه؟
کمی به ترانه نزدیک شدم و دستهامو برای به آغوش کشیدنش باز کردم.
ازم فاصله گرفت و توی چشمهام زل زد. درک رفتارهای الانش واقعا برام سخت بود! عصبی میشدم وقتی میدیدم هنوز هم خودش رو ازم دریغ میکنه...
چونهاش از شدت بغض میلرزید و حرف زدن رو براش دشوار میکرد.
صورتش رو با دستهاش پنهان کرد و گفت:
- نمیتونم امیر، دیگه نمیتونم! احساس گناه داره خفم میکنه...
صداش خشدار بود و کلمات رو واضح تلفظ نمیکرد. من برعکس ترانه حتی ذرهای پشیمون نبودم! فقط داشتم چیزی رو که از اول مال خودم بوده، پس میگرفتم... نمیدونم درست یا غلط، اما من اسم این رو گناه نمیذارم!
بلاتکلیفی و سردرگمی بیش از اندازه آزارم میداد!
چقدر دیگه باید برای رسیدن به چیزی که میخواستم صبر میکردم؟ جواب هیچ کدوم از سوالهایی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو نمیدونستم و این کلافگیم رو هزار برابر میکرد...
تنها چیزی که ازش به خوبی مطمئن بودم، حسم به ترانه بود! قلبم هر ثانیه بیشتر میخواستش و بیتابتر میشد. حاضر بودم به خاطرش از تمام سنگهایی که جلوی راهمون بود و کنار هم بودنمون رو سخت میکرد، راه جدید بسازم!
لبم رو با زبونم تر کردم و با لحن کاملا جدیای رو به ترانه گفتم:
- یه سوال ازت میپرسم، صادقانه جواب بده! خب؟
اشک رو از چشمهاش پس زد و همونطور که بینیش رو بالا میکشید، سرش رو به علامت "باشه" تکون داد.
برای پرسیدن سوالم تردید داشتم، اما تا جوابی که دلم می خواست رو از ترانه نمیشنیدم، آروم نمیگرفتم!
آب دهانم رو قورت دادم و با صدای تحلیل رفتهای گفتم:
- میخوای از رهام طلاق بگیری یا نه؟
از شنیدن سوالم جا خورد و من این رو به راحتی از نگاهِ بهت زدهاش میخوندم! شاید همونقدر که اون انتظار شنیدن این حرف رو از من نداشت، من هم انتظار نداشتم ازم دوری کنه!
اخمی کرد و در حینی که تلاش میکرد صداش گرفته نباشه، گفت:
- معلومه که میخوام!
دروغ چرا؟ همین یک جمله کافی بود تا آتیش درونم خاموش بشه!
اینبار ترانه بهم نزدیک شد و زمزمه کرد:
- ولی طلاق الکی نیست امیر... من مطمئنم رهام زیر بار نمیره! اصلا بابامو چیکار کنم؟
بیرمق نفس صدا داری کشیدم و چنگی به موهام زدم. هر طرف رو درست میکنم، بازم یه جای کار میلنگه! این بزرگ ترین مشکل بود و مغزم برای پیدا کردن راه حل قد نمیداد...
عرض خونه رو در پیش گرفتم و با قدمهای کوتاهم پُرش کردم. یهو ذهنم به جایی پرتاب شد و کلید این قفلو پیدا کردم! چطور از قبل به فکرم نرسید؟ محیا حتما میتونه کمکمون کنه... وقتی تونست منو از اون قتلی که همهچیز به خوبی برنامه ریزی شده بود نجات بده، بازم میتونه کمکم کنه.
با خوشحالی رو به ترانه برگشتم و لب زدم:
- یکیو میشناسم کا فکر کنم میتونه راحت طلاقتو بگیره!
امید توی چشمهاش برق زد.
- کی؟
خواستم دهن باز کنم تا اسم محیارو به زبون بیارم، ولی یه دفعه یاد اون حرفهایی که اون شب کذایی بهش زدم افتادم! لعنت... اون شب دهنم رو باز کرده بودم و بدون ذرهای هرچی تونستم بارش کردم! حتی یه لحظه هم خودم رو جای اون نذاشتم و عاقلانه به قضیه نگاه نکردم... البته از یه آدمی که تا اون حد عصبی بود، چه توقعی میشد داشت؟ الان با چه رویی بهش زنگ بزنم و بگم بازم کمک میخوام؟! این خودِ وقاحته...
#امیر
لبهامو داخل دهانم جمع کردم و از چشمی، نگاهی به بیرون انداختم. هیچ خبری از رهام نبود و این تعجبم رو بیشتر میکرد!
تازه داشتم خودم رو برای روبهرو شدن باهاش آماده میکردم! هرچند که الان زود بود و نباید برای شروع، من رو اینجا میدید...
نفس آسودهای کشیدم و طرف ترانه که هنوز مثل بید میلرزید، قدم برداشتم. واقعا به خیر گذشت!
چون نه دلم میخواست ببینمش و نه الان موقعیت خوبی بود. ترانه سرش رو بالا آورد و با چشمهای لبریز از اشکش بهم خیره شد.
کنارش روی مبل نشستم و همونطور که دستش رو قفل دستم میکردم، گفتم:
- آروم باش عزیزم. نیستش، فکر کنم رفته...
دستش رو از زیر دستم بیرون کشید و کمی ازم فاصله گرفت. انتظار هر عکس العملی رو ازش داشتم، به غیر از این! ناخوداگاه اخمی مهمون ابروهام شد و چهرهام درهم!
قبل اینکه من چیزی بگم، خودش پیش قدم شد و نالید:
- امیر اینبار شانسمون گرفت و رهام رفت، اگه دفعهی بعد یه همچين مسئلهای پیش بیاد چی؟ اون موقع میخوایم چیکار کنیم؟
پلکهامو حرصی روی هم فشردم و با غیظ گفتم:
- کی گفته قراره دفعهی بعدی وجود داشته باشه؟ دیر یا زود ازش طلاق میگیری میریم پی زندگیمیون!
سرش رو به طرف من چرخوند و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت، گفت:
- فکر کردی به همین راحتیه؟ من بگم طلاق و رهام هم بگه چشم حتما؟!
دهن باز کردم تا چیزی در جوابش بگم، اما هیچچیزی به ذهنم نمیرسید که بتونه قانعش کنه! وقتی نمیتونستم با افکار پوچ و بی سر و تَهم خودم رو قانع کنم، چطور انتظار داشتم ترانه بتونه قبول کنه؟
کمی به ترانه نزدیک شدم و دستهامو برای به آغوش کشیدنش باز کردم.
ازم فاصله گرفت و توی چشمهام زل زد. درک رفتارهای الانش واقعا برام سخت بود! عصبی میشدم وقتی میدیدم هنوز هم خودش رو ازم دریغ میکنه...
چونهاش از شدت بغض میلرزید و حرف زدن رو براش دشوار میکرد.
صورتش رو با دستهاش پنهان کرد و گفت:
- نمیتونم امیر، دیگه نمیتونم! احساس گناه داره خفم میکنه...
صداش خشدار بود و کلمات رو واضح تلفظ نمیکرد. من برعکس ترانه حتی ذرهای پشیمون نبودم! فقط داشتم چیزی رو که از اول مال خودم بوده، پس میگرفتم... نمیدونم درست یا غلط، اما من اسم این رو گناه نمیذارم!
بلاتکلیفی و سردرگمی بیش از اندازه آزارم میداد!
چقدر دیگه باید برای رسیدن به چیزی که میخواستم صبر میکردم؟ جواب هیچ کدوم از سوالهایی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو نمیدونستم و این کلافگیم رو هزار برابر میکرد...
تنها چیزی که ازش به خوبی مطمئن بودم، حسم به ترانه بود! قلبم هر ثانیه بیشتر میخواستش و بیتابتر میشد. حاضر بودم به خاطرش از تمام سنگهایی که جلوی راهمون بود و کنار هم بودنمون رو سخت میکرد، راه جدید بسازم!
لبم رو با زبونم تر کردم و با لحن کاملا جدیای رو به ترانه گفتم:
- یه سوال ازت میپرسم، صادقانه جواب بده! خب؟
اشک رو از چشمهاش پس زد و همونطور که بینیش رو بالا میکشید، سرش رو به علامت "باشه" تکون داد.
برای پرسیدن سوالم تردید داشتم، اما تا جوابی که دلم می خواست رو از ترانه نمیشنیدم، آروم نمیگرفتم!
آب دهانم رو قورت دادم و با صدای تحلیل رفتهای گفتم:
- میخوای از رهام طلاق بگیری یا نه؟
از شنیدن سوالم جا خورد و من این رو به راحتی از نگاهِ بهت زدهاش میخوندم! شاید همونقدر که اون انتظار شنیدن این حرف رو از من نداشت، من هم انتظار نداشتم ازم دوری کنه!
اخمی کرد و در حینی که تلاش میکرد صداش گرفته نباشه، گفت:
- معلومه که میخوام!
دروغ چرا؟ همین یک جمله کافی بود تا آتیش درونم خاموش بشه!
اینبار ترانه بهم نزدیک شد و زمزمه کرد:
- ولی طلاق الکی نیست امیر... من مطمئنم رهام زیر بار نمیره! اصلا بابامو چیکار کنم؟
بیرمق نفس صدا داری کشیدم و چنگی به موهام زدم. هر طرف رو درست میکنم، بازم یه جای کار میلنگه! این بزرگ ترین مشکل بود و مغزم برای پیدا کردن راه حل قد نمیداد...
عرض خونه رو در پیش گرفتم و با قدمهای کوتاهم پُرش کردم. یهو ذهنم به جایی پرتاب شد و کلید این قفلو پیدا کردم! چطور از قبل به فکرم نرسید؟ محیا حتما میتونه کمکمون کنه... وقتی تونست منو از اون قتلی که همهچیز به خوبی برنامه ریزی شده بود نجات بده، بازم میتونه کمکم کنه.
با خوشحالی رو به ترانه برگشتم و لب زدم:
- یکیو میشناسم کا فکر کنم میتونه راحت طلاقتو بگیره!
امید توی چشمهاش برق زد.
- کی؟
خواستم دهن باز کنم تا اسم محیارو به زبون بیارم، ولی یه دفعه یاد اون حرفهایی که اون شب کذایی بهش زدم افتادم! لعنت... اون شب دهنم رو باز کرده بودم و بدون ذرهای هرچی تونستم بارش کردم! حتی یه لحظه هم خودم رو جای اون نذاشتم و عاقلانه به قضیه نگاه نکردم... البته از یه آدمی که تا اون حد عصبی بود، چه توقعی میشد داشت؟ الان با چه رویی بهش زنگ بزنم و بگم بازم کمک میخوام؟! این خودِ وقاحته...