#part139
#امیر
با تردید قدمی به جلو برداشتم و پشت سر ترانه وارد خونه شدم. هرجای خونهرو که نگاه میکردم نفسم میگرفت! انگار توی جهنم افتاده بودم و داشتم ذوب میشدم! دست خودم نبود... تنفر داشتم نسبت به هرجایی که اون عوضی داخلش نفس کشیده باشه!
فضا حالم رو بهم میزد و در و دیوار برام حکم میلههای زندان رو داشتن؛ اگه به اصرار ترانه نبود، یک دقیقه هم اینجا نمیموندم!
حس میکردم دارم از هوای آلوده تنفس میکنم! یقهء تیشرتم رو کمی از گردنم فاصله دادم و روی کاناپهای که ترانه بهش اشاره میکرد، نشستم. از لحظهای که پا تو خونه گذاشته بودیم، مدام داشت چیزی رو تعریف میکرد و ذهنِ من به قدری درگیر بود که متوجه حرفهاش نمیشدم! گوشهام توانایی شنیدن صداش رو نداشتن و فقط از حرکت لبهاش متوجه حرف زدنش میشدم.
ترانه سمت آشپزخونه قدم برداشت و من به دید زدن خونه ادامه دادم. با سلیقهی تمام چیده شده بود و از نظر من، هیچ نقصی نداشت! قاب عکسی که روی دیوار نصب شده بود، قلبم رو به درد میآورد! اون عروسی کوفتی و خاطراتش تا عمر دارم فراموشم نمیشد! چرا همهچیز باید من رو به یاد اون شب کذایی بندازن؟ تنها دلخوشیم چشمهای ترانه بود، که توی اون عکس نمیخندید و خبر از ناراضی بودنش میداد...
ترانه با سینی شربتی از آشپزخونه بیرون اومد و بعد از قرار دادن سینی روی میز مقابلم، کنارم نشست. رد نگاهم رو دنبال کرد و خودش تا تهِ ماجرا رو خوند!
دستش رو نوازش وار مهمون شونهم کرد و نزدیک گوشم نجوا کرد:
- امیر، من قبلا دربارهی این اتفاقا برات توضیح دا...
چشم از عکس گرفتم و سرمو توی دستهام گرفتم. میون صحبتش پریدم و با عصبانیتی که سعی در مهار کردنش داشتم، گفتم:
- میدونم ترانه... هزار بار گفتی و منم هزار و یک بار گفتم که نمیتونم کنار بیام! سخته به خدا...
دستهامو از روی صورتم کنار زد و سرم رو به سمت خودش برگردوند. صورتم رو قاب گرفت و خیره نگاهم کرد. از همون نگاههایی که دلم رو میلرزوند و قلبم رو به تپشهای غیر عادی وادار میکرد! دلم میخواست چشم هاشو ببوسم تا بلکه یکم آروم بگیرم!
سرم رو جلو بردم و پلکهای بستش رو ملایم بوسیدم. همین بوسه کافی بود تا آرامش تموم وجودم رو فرا بگیره...
لبهاشو توی دهانش جمع کرد و با تعلل ازم فاصله گرفت. سرش رو پایین انداخت و همونطور که به نقطهی نامشخصی زُل زده بود، زمزمه کرد:
- وقتی تا این حد بهم نزدیک میشیم، ذهنم پُر میشه از تصویر روزی که...
جملهش رو کامل نکرد، ولی من خوب فهميدم که منظورش چیه!
موهاش رو به پشت گوشش هدایت کردم و در همون حین گفتم:
- ترانه؟ من چندبار باید بگم که فقط برای درآوردن حرصِ تو اون غلطو کردم!
با اخم زیرچشمی نگاهم کرد، لب باز کرد تا حرفی بزنه، مانعش شدم و برای عوض کردن بحث گفتم:
- خیلی گرمه! خونه به این باکلاسی کولر نداره؟
انگار که تازه یادش اومده باشه، مانتوشرو از تنش درآورد و طرف بالکن قدم برداشت.
درحالی که پرده رو کنار میزد و در تراس رو باز میکرد، گفت:
- چرا، بزار در بالکن رو باز کنم.
در رو باز کرد و از تراس نگاهی به آپارتمان های اطراف انداخت. نمیدونم چی دید، اما یکباره خشکش زد! هیچ حرکتی نمیکرد و مطمئن بودم که حتی پلک هم نمیزنه! از جام بلند شدم و با گامهای بلند و نامطمئن خودم رو بهش رسوندم. رنگ به رخسار نداشت و فقط به پایین خیره شده بود. طوری نگاه میکرد که احساس میکردم نفسهم نمیکشه! دقیقا شبیه به یک مجسمه...
دستم رو روی شونهاش گذاشتم و کاملا به طرف خودم چرخوندمش. ترس و استرس رو به خوبی از چشمهاش میخوندم! با سرعت به داخل خونه دوید و گفت:
- امیر بیا داخل، در تراسهم ببند!
با اینکه جملهش نانفهوم به نظر میومد؛ اما طبقِ گفتهش راهم رو کج کردم و در هم بستم؛ ترانه دستهاش رو پیشونیش گذاشت و با اضطراب لب زد:
- بدبخت شدیم! رهام دوتامونو میکشه...
سگرمههام بیاختیار توی هم رفت؛ چی دیده که انقدر حالش رو دگرگون کرده؟
قبل از اینکه من سوالم رو به زبون بیارم، نالید:
- رهام پایینه! یه کاری بکن تروخدا!
اگه بگم استرس به سراغم نیومد، دروغ گفتم! دستپاچه شده بودم و نمیدومستم باید چیکار کنم. شاید خودم هم دنبال موقعیتی بودم که بازم باهاش روبهرو بشم، ولی الان و اینجا نه! تنها کاری که به ذهنم رسید تا انجام بدم برداشتن کفشهام از جلوی در بود! ترانه انقدر ترسیده بود که هرلحظه انتظار داشتم بزنه زیر گریه! لبهام رو با زبونم تر کردم و دستی به موهام کشیدم.
- ترانه آروم باش! هنوز چیزی نشده که. اصلا من میرم اتاق قایم میشم خب؟
چشمهاش از اشک پر بود و تنش میلرزید. چونهش از بغض میلرزید و صداش خش دار شده بود.
- فکر میکنی نمیفهمه؟ بیچاره شدیم امیر!
دلم میخواست تموم کثافتکاری های رهام رو جار بزنم تا ببینم بازم انقدر ازش وحشت داره یا نه!
مانتو و شال ترانه رو از روی مبل برداشتم و به سمتش گرفتم.
#امیر
با تردید قدمی به جلو برداشتم و پشت سر ترانه وارد خونه شدم. هرجای خونهرو که نگاه میکردم نفسم میگرفت! انگار توی جهنم افتاده بودم و داشتم ذوب میشدم! دست خودم نبود... تنفر داشتم نسبت به هرجایی که اون عوضی داخلش نفس کشیده باشه!
فضا حالم رو بهم میزد و در و دیوار برام حکم میلههای زندان رو داشتن؛ اگه به اصرار ترانه نبود، یک دقیقه هم اینجا نمیموندم!
حس میکردم دارم از هوای آلوده تنفس میکنم! یقهء تیشرتم رو کمی از گردنم فاصله دادم و روی کاناپهای که ترانه بهش اشاره میکرد، نشستم. از لحظهای که پا تو خونه گذاشته بودیم، مدام داشت چیزی رو تعریف میکرد و ذهنِ من به قدری درگیر بود که متوجه حرفهاش نمیشدم! گوشهام توانایی شنیدن صداش رو نداشتن و فقط از حرکت لبهاش متوجه حرف زدنش میشدم.
ترانه سمت آشپزخونه قدم برداشت و من به دید زدن خونه ادامه دادم. با سلیقهی تمام چیده شده بود و از نظر من، هیچ نقصی نداشت! قاب عکسی که روی دیوار نصب شده بود، قلبم رو به درد میآورد! اون عروسی کوفتی و خاطراتش تا عمر دارم فراموشم نمیشد! چرا همهچیز باید من رو به یاد اون شب کذایی بندازن؟ تنها دلخوشیم چشمهای ترانه بود، که توی اون عکس نمیخندید و خبر از ناراضی بودنش میداد...
ترانه با سینی شربتی از آشپزخونه بیرون اومد و بعد از قرار دادن سینی روی میز مقابلم، کنارم نشست. رد نگاهم رو دنبال کرد و خودش تا تهِ ماجرا رو خوند!
دستش رو نوازش وار مهمون شونهم کرد و نزدیک گوشم نجوا کرد:
- امیر، من قبلا دربارهی این اتفاقا برات توضیح دا...
چشم از عکس گرفتم و سرمو توی دستهام گرفتم. میون صحبتش پریدم و با عصبانیتی که سعی در مهار کردنش داشتم، گفتم:
- میدونم ترانه... هزار بار گفتی و منم هزار و یک بار گفتم که نمیتونم کنار بیام! سخته به خدا...
دستهامو از روی صورتم کنار زد و سرم رو به سمت خودش برگردوند. صورتم رو قاب گرفت و خیره نگاهم کرد. از همون نگاههایی که دلم رو میلرزوند و قلبم رو به تپشهای غیر عادی وادار میکرد! دلم میخواست چشم هاشو ببوسم تا بلکه یکم آروم بگیرم!
سرم رو جلو بردم و پلکهای بستش رو ملایم بوسیدم. همین بوسه کافی بود تا آرامش تموم وجودم رو فرا بگیره...
لبهاشو توی دهانش جمع کرد و با تعلل ازم فاصله گرفت. سرش رو پایین انداخت و همونطور که به نقطهی نامشخصی زُل زده بود، زمزمه کرد:
- وقتی تا این حد بهم نزدیک میشیم، ذهنم پُر میشه از تصویر روزی که...
جملهش رو کامل نکرد، ولی من خوب فهميدم که منظورش چیه!
موهاش رو به پشت گوشش هدایت کردم و در همون حین گفتم:
- ترانه؟ من چندبار باید بگم که فقط برای درآوردن حرصِ تو اون غلطو کردم!
با اخم زیرچشمی نگاهم کرد، لب باز کرد تا حرفی بزنه، مانعش شدم و برای عوض کردن بحث گفتم:
- خیلی گرمه! خونه به این باکلاسی کولر نداره؟
انگار که تازه یادش اومده باشه، مانتوشرو از تنش درآورد و طرف بالکن قدم برداشت.
درحالی که پرده رو کنار میزد و در تراس رو باز میکرد، گفت:
- چرا، بزار در بالکن رو باز کنم.
در رو باز کرد و از تراس نگاهی به آپارتمان های اطراف انداخت. نمیدونم چی دید، اما یکباره خشکش زد! هیچ حرکتی نمیکرد و مطمئن بودم که حتی پلک هم نمیزنه! از جام بلند شدم و با گامهای بلند و نامطمئن خودم رو بهش رسوندم. رنگ به رخسار نداشت و فقط به پایین خیره شده بود. طوری نگاه میکرد که احساس میکردم نفسهم نمیکشه! دقیقا شبیه به یک مجسمه...
دستم رو روی شونهاش گذاشتم و کاملا به طرف خودم چرخوندمش. ترس و استرس رو به خوبی از چشمهاش میخوندم! با سرعت به داخل خونه دوید و گفت:
- امیر بیا داخل، در تراسهم ببند!
با اینکه جملهش نانفهوم به نظر میومد؛ اما طبقِ گفتهش راهم رو کج کردم و در هم بستم؛ ترانه دستهاش رو پیشونیش گذاشت و با اضطراب لب زد:
- بدبخت شدیم! رهام دوتامونو میکشه...
سگرمههام بیاختیار توی هم رفت؛ چی دیده که انقدر حالش رو دگرگون کرده؟
قبل از اینکه من سوالم رو به زبون بیارم، نالید:
- رهام پایینه! یه کاری بکن تروخدا!
اگه بگم استرس به سراغم نیومد، دروغ گفتم! دستپاچه شده بودم و نمیدومستم باید چیکار کنم. شاید خودم هم دنبال موقعیتی بودم که بازم باهاش روبهرو بشم، ولی الان و اینجا نه! تنها کاری که به ذهنم رسید تا انجام بدم برداشتن کفشهام از جلوی در بود! ترانه انقدر ترسیده بود که هرلحظه انتظار داشتم بزنه زیر گریه! لبهام رو با زبونم تر کردم و دستی به موهام کشیدم.
- ترانه آروم باش! هنوز چیزی نشده که. اصلا من میرم اتاق قایم میشم خب؟
چشمهاش از اشک پر بود و تنش میلرزید. چونهش از بغض میلرزید و صداش خش دار شده بود.
- فکر میکنی نمیفهمه؟ بیچاره شدیم امیر!
دلم میخواست تموم کثافتکاری های رهام رو جار بزنم تا ببینم بازم انقدر ازش وحشت داره یا نه!
مانتو و شال ترانه رو از روی مبل برداشتم و به سمتش گرفتم.