#فراق
#پارت۱۸
⭅ باربد رستگار ⭆
در آخرین لحظه دست از لجبازی کشیدم و وارد کمد شدم.
دلسا به سرعت در کمد رو بست که انگشت اشارهام لای در موند.
درد بدی تو کل دستم پیچید و احساس فلج شدن داشتم!
از یه طرف میخواستم داد بزنم، از یه طرف درگیر بودم تا انگشتمرو بیرون بکشم و از یه طرف فضای کوچیک و بسته کمد تا حدی راه نفسمرو سد کرده بود!
از شدت درد چشمهامرو بستم و به سختی انگشتمرو از لای در برداشتم و نفسمرو از سر آسودگی به بیرون فرستادم.
انقدر تاریک بود که نمیتونستم جاییرو ببینم اما مطمئن بودم که انگشتم کبود شده.
دردش کمتر شده بود و فقط منتظر بودم این تیارای نچسب زودتر بره تا منم برم بیرون.
با اوضاع درگیر بودم که صدای تیارا به گوشم رسید:
- دلسا فردا صبح آراد برمیگرده. همراهم میای فرودگاه دیگه؟
دلم میخواست داد بزنم به درک که آراد فردا میخواد! بیاد هرچند که اصلا نمیدونم آراد کدوم خریه؛ فقط متتظرم زودتر حرفهاشرو بزنه و بره تا من بتونم بیام بیرون.
- آره همراهت میام. الان یکم خستم میخوام استراحت کنم.
از صراحت دلسا خیلی خوشم اومد.
خوبه که انقدر رک حرف زد تا بتونم زودتر بیام بیرون.
هرچند تا الان فقط و فقط بخاطر عطر خوشبویی که توی هوا پخش بود تونستم دووم بیارم.
وقتی عطرشرو استشمام کردم احساس کردم روحم جلا گرفت...
مثل یه احساس عحیب و غریب اما دلنشین...
با باز شدن در کمد رشته افکارم پاره شد:
- بیا بیرون.
سرمرو تکون دادم و بعد از آزاد کردن خودم از اون قفس زیرلب پرسیدم:
- رفت؟
- آره ولی...
سوالی بهش نگاه کردم که نگاه پرمعناشرو از سر تا پام گذروند و ادامه داد:
- متاسفانه باید امشب همینجا بمونی.
چه بهتر!
کی بدش میاد تا صبح پیش همچین دختر خوشگلی بمونه؟
اگه به زبون میآوردم بدون شک انقدر شلوغ میکرد که همه میفهمیدن من اینجام برای همین سکوترو ترجیح دادم.
شونههامرو بالا انداختم که همون لحظه نگاهش رنگ تنفر گرفت و خواست چیزی بگه اما لحظه آخر پشیمون شدم.
به اطراف نگاه کردم اما با شنیدن صدای نسبتا متعجبش به سمتش چرخیدم:
- انگشتت چیشده؟
نگاهمرو به انگشتم که حالا کبود شده بود انداختم و بیتفاوت لب زد:
- موند لای در، چیزی نیست.
اخمهاشرو توی هم جمع کرد و گفت:
- یعنی چی چیزی نیست؟ نمیتونم الان یخ بیارم ولی پماد دارم به دردت میخوره. صبر کن ببینم کجا گذاشتمش...
چقدر روی چیزای کوچیک حساس بود!
دستمرو بالا آوردم و با خنده گفتم:
- من از این سوسول بازیا خوشم نمیاد! بیاری هم نمیزنم.
بعد از چند ثانیه جعبه پماد رو مثل شمشیر از توی کشو درآورد و با حرص غرید:
- غلط میکنی! حالا پسفردا دوست دخترات حمله میکنن به من بدبخت که چرا ناقصت کردم! بیار جلو انگشتتو.
به ناچار دستمرو به سمتش دراز کردم که کمی از پماد رو روی انگشتم ریخت و مشغول ماساژ دادنش شد.
مشغول نگاه کردن به موهای لخت قهوهای رنگش شدم؛ دقیقا همرنگ چشمهاش بود و این شباهت واقعا تو زیبایی چهرهاش تاثیر داشت.
بعد از چند ثانیه سرشرو بالا آورد و با صورت چین خورده غر زد:
- خدایا ببین به چه روزی افتادم! حتی فکرشم نمیکردم یه روزی رو انگشت این گودزیلا پماد بزنم!
با چشمهای گرد شده از تعجب بهش خیره شدم و لب زدم:
- واقعا مثل پرنسسا ناز میکنی، یه پرنسس لوس!
بعد از چشم غره خفنی، به سمت میز آرایشش رفت و با وسواس مشغول تمیز کردن دستش با دستمال مرطوب شد که خندیدم و اضافه کردم:
- واقعا برازندته!
جعبه قرصیرو از روی میز برداشت و بعد از درآوردن ادام، با دهن کج شده گفت:
- هر هر هر! خوبه منم بگم پرنس دختر باز؟!
بجای اینکه جوابشرو بدم، با ابرو به قرص اشاره زدم و گفتم:
- آخر شب چه قرصی میخوری؟
چندتا از قرصهارو توی دهنش گذاشت و بعد از نوشیدن لیوان آب، با لبخند کمرنگی جواب داد:
- میخورم که شاید بتونم بخوابم!
تنها جوابم کشیدن نفس عمیق بود.
فکر نمیکردم حالش به قدری بد باشه که بخواد توی این سن قرص بخوره...
با شنیدن صدای خندهاش حواسمرو جلب خندههاش کرد:
- تو اتاقم کاناپه نیست برای همین هردومون روی تخت میخوابیم ولی اگه بخوای غلطی کنه آبرومو میزارم کنار و آنچنان خونهرو میزارم رو سرم که از همین راه بفرستنت بهشت زهرا!
لبخندی زدم و گفتم:
- هر رابطهای باید با رضایت دو طرف باشه عزیزم، چه روابط عاطفی چه جنسی!
سرشرو تکون داد و با لحن مخصوصی گفت:
- خوبه این چیزارو حالیت میشه!
بعد از پرت کردن خودم روی تخت با لبخند ریزی گفتم:
- اگه حالیام نبود که الان بچهام تو شکمت بود!
دستهاشرو از حرص مشت کرد و در حالی که سعی داشت صداشرو کنترل کنه، بالشیرو به سمتم پرت کرد و گفت:
- تو واقعا گاوی! حتی از گاوم گاوتری!
دستمرو روی دهنم گذاشتم و درحالی که میخندیدم به صورتش که وقتی حرص میخوره جذابتر میشه خیره شدم...
#پارت۱۸
⭅ باربد رستگار ⭆
در آخرین لحظه دست از لجبازی کشیدم و وارد کمد شدم.
دلسا به سرعت در کمد رو بست که انگشت اشارهام لای در موند.
درد بدی تو کل دستم پیچید و احساس فلج شدن داشتم!
از یه طرف میخواستم داد بزنم، از یه طرف درگیر بودم تا انگشتمرو بیرون بکشم و از یه طرف فضای کوچیک و بسته کمد تا حدی راه نفسمرو سد کرده بود!
از شدت درد چشمهامرو بستم و به سختی انگشتمرو از لای در برداشتم و نفسمرو از سر آسودگی به بیرون فرستادم.
انقدر تاریک بود که نمیتونستم جاییرو ببینم اما مطمئن بودم که انگشتم کبود شده.
دردش کمتر شده بود و فقط منتظر بودم این تیارای نچسب زودتر بره تا منم برم بیرون.
با اوضاع درگیر بودم که صدای تیارا به گوشم رسید:
- دلسا فردا صبح آراد برمیگرده. همراهم میای فرودگاه دیگه؟
دلم میخواست داد بزنم به درک که آراد فردا میخواد! بیاد هرچند که اصلا نمیدونم آراد کدوم خریه؛ فقط متتظرم زودتر حرفهاشرو بزنه و بره تا من بتونم بیام بیرون.
- آره همراهت میام. الان یکم خستم میخوام استراحت کنم.
از صراحت دلسا خیلی خوشم اومد.
خوبه که انقدر رک حرف زد تا بتونم زودتر بیام بیرون.
هرچند تا الان فقط و فقط بخاطر عطر خوشبویی که توی هوا پخش بود تونستم دووم بیارم.
وقتی عطرشرو استشمام کردم احساس کردم روحم جلا گرفت...
مثل یه احساس عحیب و غریب اما دلنشین...
با باز شدن در کمد رشته افکارم پاره شد:
- بیا بیرون.
سرمرو تکون دادم و بعد از آزاد کردن خودم از اون قفس زیرلب پرسیدم:
- رفت؟
- آره ولی...
سوالی بهش نگاه کردم که نگاه پرمعناشرو از سر تا پام گذروند و ادامه داد:
- متاسفانه باید امشب همینجا بمونی.
چه بهتر!
کی بدش میاد تا صبح پیش همچین دختر خوشگلی بمونه؟
اگه به زبون میآوردم بدون شک انقدر شلوغ میکرد که همه میفهمیدن من اینجام برای همین سکوترو ترجیح دادم.
شونههامرو بالا انداختم که همون لحظه نگاهش رنگ تنفر گرفت و خواست چیزی بگه اما لحظه آخر پشیمون شدم.
به اطراف نگاه کردم اما با شنیدن صدای نسبتا متعجبش به سمتش چرخیدم:
- انگشتت چیشده؟
نگاهمرو به انگشتم که حالا کبود شده بود انداختم و بیتفاوت لب زد:
- موند لای در، چیزی نیست.
اخمهاشرو توی هم جمع کرد و گفت:
- یعنی چی چیزی نیست؟ نمیتونم الان یخ بیارم ولی پماد دارم به دردت میخوره. صبر کن ببینم کجا گذاشتمش...
چقدر روی چیزای کوچیک حساس بود!
دستمرو بالا آوردم و با خنده گفتم:
- من از این سوسول بازیا خوشم نمیاد! بیاری هم نمیزنم.
بعد از چند ثانیه جعبه پماد رو مثل شمشیر از توی کشو درآورد و با حرص غرید:
- غلط میکنی! حالا پسفردا دوست دخترات حمله میکنن به من بدبخت که چرا ناقصت کردم! بیار جلو انگشتتو.
به ناچار دستمرو به سمتش دراز کردم که کمی از پماد رو روی انگشتم ریخت و مشغول ماساژ دادنش شد.
مشغول نگاه کردن به موهای لخت قهوهای رنگش شدم؛ دقیقا همرنگ چشمهاش بود و این شباهت واقعا تو زیبایی چهرهاش تاثیر داشت.
بعد از چند ثانیه سرشرو بالا آورد و با صورت چین خورده غر زد:
- خدایا ببین به چه روزی افتادم! حتی فکرشم نمیکردم یه روزی رو انگشت این گودزیلا پماد بزنم!
با چشمهای گرد شده از تعجب بهش خیره شدم و لب زدم:
- واقعا مثل پرنسسا ناز میکنی، یه پرنسس لوس!
بعد از چشم غره خفنی، به سمت میز آرایشش رفت و با وسواس مشغول تمیز کردن دستش با دستمال مرطوب شد که خندیدم و اضافه کردم:
- واقعا برازندته!
جعبه قرصیرو از روی میز برداشت و بعد از درآوردن ادام، با دهن کج شده گفت:
- هر هر هر! خوبه منم بگم پرنس دختر باز؟!
بجای اینکه جوابشرو بدم، با ابرو به قرص اشاره زدم و گفتم:
- آخر شب چه قرصی میخوری؟
چندتا از قرصهارو توی دهنش گذاشت و بعد از نوشیدن لیوان آب، با لبخند کمرنگی جواب داد:
- میخورم که شاید بتونم بخوابم!
تنها جوابم کشیدن نفس عمیق بود.
فکر نمیکردم حالش به قدری بد باشه که بخواد توی این سن قرص بخوره...
با شنیدن صدای خندهاش حواسمرو جلب خندههاش کرد:
- تو اتاقم کاناپه نیست برای همین هردومون روی تخت میخوابیم ولی اگه بخوای غلطی کنه آبرومو میزارم کنار و آنچنان خونهرو میزارم رو سرم که از همین راه بفرستنت بهشت زهرا!
لبخندی زدم و گفتم:
- هر رابطهای باید با رضایت دو طرف باشه عزیزم، چه روابط عاطفی چه جنسی!
سرشرو تکون داد و با لحن مخصوصی گفت:
- خوبه این چیزارو حالیت میشه!
بعد از پرت کردن خودم روی تخت با لبخند ریزی گفتم:
- اگه حالیام نبود که الان بچهام تو شکمت بود!
دستهاشرو از حرص مشت کرد و در حالی که سعی داشت صداشرو کنترل کنه، بالشیرو به سمتم پرت کرد و گفت:
- تو واقعا گاوی! حتی از گاوم گاوتری!
دستمرو روی دهنم گذاشتم و درحالی که میخندیدم به صورتش که وقتی حرص میخوره جذابتر میشه خیره شدم...