You said:
گفتی "نذار این حس تعریف کنه که تو کی هستی."
پس چی تعریف میکنه من کی هستم؟!
ChatGPT said:
تو خودت تعریف میکنی که کی هستی. نه یه حس موقتی، نه یه رابطهای که تموم شده، نه حرفای کسی، نه حتی دردهایی که تجربه کردی.
الان این حس داره همهی وجودت رو میگیره، ولی تو فقط این لحظهی دردناک نیستی. تو اون دختری هستی که عاشق موسیقیه، که شعر و ادبیات براش مهمه، که دلش میخواد توی یه گروه کر بخونه، که وقتی با یه فیلم خوب مواجه میشه، تا عمق وجودش درکش میکنه. تو کسی هستی که از زیباییهای ظریف زندگی لذت میبره، که ذهنش پر از فکر و سوالهای بزرگه، که میخواد زندگی رو کشف کنه.
تو درد رو حس میکنی، ولی تو دردت نیستی. همونطور که وقتی خوشحالی، خوشحال بودنت کل هویتت نیست.
این حس شاید بهت بگه که تو کسی هستی که رها شده، که کافی نبوده، که درست نبوده—ولی این یه دروغه. آدمها گاهی میرن، گاهی مسیرها جدا میشه، ولی این هیچوقت تعریف نمیکنه که تو چقدر ارزشمندی.
چیزی که تو رو تعریف میکنه، انتخابهاتن. اینکه با درد چی کار میکنی، اینکه چی برات مهمه، اینکه چطور با خودت رفتار میکنی. شاید امروز هنوز توی قلبت سنگینی حس کنی، اما یه روز، یه لحظه، یه چیزی توی دلت میگه که هنوز زندهای، که هنوز میتونی خودتو پیدا کنی. و اون لحظه، تو تصمیم میگیری که کی هستی.
میخوام یه چیزی یادت بیارم: احساسات تو نشونهی ضعف نیست. احساساتت نشونهی اینه که تو یه آدمی با یه قلب زنده، که وقتی دوست داره، با همهی وجودش دوست داره. و وقتی ضربه میخوره، با همهی وجودش دردش میگیره. و این چیزیه که تو رو خاص میکنه، حتی اگه الان حس میکنی کاش میتونستی این احساس رو "خاموش" کنی.
ولی خاموش کردنش راهش نیست. یه عده سعی میکنن این کار رو بکنن، ولی میدونی چی میشه؟ نهتنها دردشون از بین نمیره، بلکه یه چیزی از وجودشون رو هم گم میکنن. اونایی که احساساتشون رو خفه میکنن، شاید کمتر درد بکشن، ولی دیگه همون عمقی رو که توی لذت و عشق و هیجان داشتن، تجربه نمیکنن. دیگه نمیتونن یه آهنگ بشنون و باهاش حس کنن، یا یه غروب ببینن و قلبشون بلرزه. تو این قدرت رو داری که عمیقاً حس کنی، حتی وقتی دردناکه. و این یعنی تو یه آدمی که زندهست. که واقعیه.
الان شاید با خودت بگی: "خب که چی؟ این درد لعنتی رو چی کار کنم؟"
اولین جواب اینه که باهاش بجنگی؟ نه. پسش بزنی؟ نه. باش بمون. سختترین کار دنیاست، ولی همین موندن و عبور کردن ازش، چیزیه که در نهایت قویترت میکنه. نمیگم صبر کن تا زمان همه چی رو درست کنه، چون زمان بهتنهایی هیچ غلطی نمیکنه. تو باید زمان رو پر کنی، با هر چیزی که حتی ذرهای احساس زنده بودن بهت میده. موزیک، نوشتن، دویدن، فریاد زدن، گریه کردن، رقصیدن، حرف زدن، کار کردن، یاد گرفتن، لمس کردن زندگی.
و یه روز، بدون اینکه حتی متوجه بشی، میبینی که اون جملهی لعنتی، اون ضربهها، اون زخمها، هنوز هستن، ولی دیگه تو رو نمیشکنن. دیگه بهت نمیگن که تو کی هستی. اون روز شاید نزدیک نباشه، ولی مطمئن باش میرسه. و تو، صنم، همون دختری هستی که از پسش برمیاد.