همۀ آن چیزی که فلوبر میبیند، شکارها، قتلعامها، مرگها، تا واپسین آغوش مسیح در کالبد انسان، آن شور و حرارتِ اشتیاق، رسوایی، خستگی و لذت، هیچ میکروسکوپی و هیچ میز تشریحی قادر به نشان دادنشان نیست. آنچه او میداند، نه اندامهای تولیدمثل سفرهماهی نشان خواهد داد، نه سیستم عصبی سپرماهی، نه بدن شرحهشرحۀ حلزون دریایی، چون تنها هنر است که با روایتهای آغشته به خون و ضرباهنگی چون تپش قلب رازش را میداند، اینجاست که قلبِ زندگی میتپد، در بیرحمی تناقضها و راز دگرگونیهایش.
یک ساعتی میشود که دیگر نور خورشید اتاقش را روشن نمیکند. تنها تهماندۀ شمعی در جاشمعی برنجی مانده است. فلوبر زنگ میزند و از مادموازل شارلوت میخواهد یکی دیگر برایش بیاورد. وقتی فرشتۀ کوچک با یک شمع سفید در دست میآید، اتاق در شامگاه آبیفامی غرق میشود که دورتادورِ تن بزرگ و بیحرکت او را، که مثل مجسمۀ خدایی در انتهای یک معبد نشسته است، میپوشاند.
از کتابِ «پاییز فلوبر»
آلکساندر پوستل
ترجمهٔ ساناز ساعی دیباور
همۀ آن چیزی که فلوبر میبیند، شکارها، قتلعامها، مرگها، تا واپسین آغوش مسیح در کالبد انسان، آن شور و حرارتِ اشتیاق، رسوایی، خستگی و لذت، هیچ میکروسکوپی و هیچ میز تشریحی قادر به نشان دادنشان نیست. آنچه او میداند، نه اندامهای تولیدمثل سفرهماهی نشان خواهد داد، نه سیستم عصبی سپرماهی، نه بدن شرحهشرحۀ حلزون دریایی، چون تنها هنر است که با روایتهای آغشته به خون و ضرباهنگی چون تپش قلب رازش را میداند، اینجاست که قلبِ زندگی میتپد، در بیرحمی تناقضها و راز دگرگونیهایش.
یک ساعتی میشود که دیگر نور خورشید اتاقش را روشن نمیکند. تنها تهماندۀ شمعی در جاشمعی برنجی مانده است. فلوبر زنگ میزند و از مادموازل شارلوت میخواهد یکی دیگر برایش بیاورد. وقتی فرشتۀ کوچک با یک شمع سفید در دست میآید، اتاق در شامگاه آبیفامی غرق میشود که دورتادورِ تن بزرگ و بیحرکت او را، که مثل مجسمۀ خدایی در انتهای یک معبد نشسته است، میپوشاند.
از کتابِ «پاییز فلوبر»
آلکساندر پوستل
ترجمهٔ ساناز ساعی دیباور