#چشمان
#۴۰
قبل اینکه من چیزی بگم، رکس پارس کرد و به سمت مرد پرید.
مرد شوکه عقب رفت و بهزاد سریع برگشت و گفت
- رکس بیا!
رکس با نشون دادن دندوناش برگشت عقب و دور بهزاد چرخید.
مرد گفت
- فکر کردم دزدین!
به من نگاه کرد و گفت
- تسلیت میگم. پدرت فوت شد، طلبکاراش هر روز اینجان!
ابروهام بالا پرید و گفتم
- شما پدر خانم طالبی هستید؟!
سر تکون داد و گفت
- آره... سه تا بسته براتون اومده... موقع رفتن بیاید ببرید...
بهزاد سریع گفت
- کی اینجارو به این روز انداخته؟
- نمیدونم. ما متوجه ورود کسی نشدیم! الان صدای پا شنیدم که اومدم.
بهزاد سر تکون داد و گفت
- داریم این واحد رو میفروشیم. در جریان باشید.
اقای طالبی گفت
- چند میفروشید؟ من شاید برا پسرم بخرم!
بهزاد گفت
- هرچی قیمت عرفه دیگه! باید پولش نقد باشه، میخوایم بدهی هارو بدیم.
من چرخیدم تو اتاق
از بحث پول و بدهی بیزار بودم.
لباس هام کف اتاق بود.
مانتو و مقنعه برداشتم.
یه شلوار جین دیگه
چند دست لباس تمیز
نگاه کردم.
لباس هام واقعا یا مشکی بود یا طوسی یا تهش سرمه ای…
یه کیف دستی برداشتم و وسایلمو ریختم تو
دفتر و مداد و این چیز ها هم برداشتم.
داشتم تو وسایلم میگشتم تا ببینم دیگه چی برام خوبه، که نگاه بهزاد رو حس کردم.
برگشتم سمت در
خیره به دستای من بود.
بدون چشم برداشتن از دست هام گفت
- همسایتون گفت از خانواده مادرت امروز صبح اومدن دنبالت!
از حرفش دلم ریخت.
بهزاد نگاهشو از دستام برداشت و به چشم هام نگاه کرد…!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852
یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898
تهیه کنید.
#۴۰
قبل اینکه من چیزی بگم، رکس پارس کرد و به سمت مرد پرید.
مرد شوکه عقب رفت و بهزاد سریع برگشت و گفت
- رکس بیا!
رکس با نشون دادن دندوناش برگشت عقب و دور بهزاد چرخید.
مرد گفت
- فکر کردم دزدین!
به من نگاه کرد و گفت
- تسلیت میگم. پدرت فوت شد، طلبکاراش هر روز اینجان!
ابروهام بالا پرید و گفتم
- شما پدر خانم طالبی هستید؟!
سر تکون داد و گفت
- آره... سه تا بسته براتون اومده... موقع رفتن بیاید ببرید...
بهزاد سریع گفت
- کی اینجارو به این روز انداخته؟
- نمیدونم. ما متوجه ورود کسی نشدیم! الان صدای پا شنیدم که اومدم.
بهزاد سر تکون داد و گفت
- داریم این واحد رو میفروشیم. در جریان باشید.
اقای طالبی گفت
- چند میفروشید؟ من شاید برا پسرم بخرم!
بهزاد گفت
- هرچی قیمت عرفه دیگه! باید پولش نقد باشه، میخوایم بدهی هارو بدیم.
من چرخیدم تو اتاق
از بحث پول و بدهی بیزار بودم.
لباس هام کف اتاق بود.
مانتو و مقنعه برداشتم.
یه شلوار جین دیگه
چند دست لباس تمیز
نگاه کردم.
لباس هام واقعا یا مشکی بود یا طوسی یا تهش سرمه ای…
یه کیف دستی برداشتم و وسایلمو ریختم تو
دفتر و مداد و این چیز ها هم برداشتم.
داشتم تو وسایلم میگشتم تا ببینم دیگه چی برام خوبه، که نگاه بهزاد رو حس کردم.
برگشتم سمت در
خیره به دستای من بود.
بدون چشم برداشتن از دست هام گفت
- همسایتون گفت از خانواده مادرت امروز صبح اومدن دنبالت!
از حرفش دلم ریخت.
بهزاد نگاهشو از دستام برداشت و به چشم هام نگاه کرد…!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852
یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898
تهیه کنید.