@AxNegarBot dan repost
🔴خاطرات و خطرات ( ۳۰۵ )
درد و رنج انسان پایانی ندارد !
🖌عیسی نظری
🔸نوشته بودم به بهشت روی زمین رسیده بودم ، رضائیه ، شهر آب و دریا ، وقتی در یکان بودم می شنیدم که مردم می گفتند ،
ما از چهل متری زمین آب می خوریم اما در رضائیه مردم از یک متری زمین آب می نوشند .
حالا من در آن بهشتی بودم که از یک متری آن، می توان آب به دست آورد ، حتی یک متر هم لازم نبود ، جوی آبی تمامی خانه های شهر
را به هم ربط می داد ، آب چون رودی خروشان از تمامی حیاط خانه های مردم میگذشت، من در ناز و نعمت غرق بودم ،
اما همواره کابوسی مرا رها نمی کرد ، ای خفته در ناز و نعمت ، بهوش باش ، خودت را بپا ، در اولین حماقت و یا اشتباه می توانی
درب های این خانه را به روی خودت ببندی !
تو ای سوگوار فراری یادت باشد ، تو پدر نداری ، هر لحظه در های این بهشت می تواند ، به روی تو بسته شود !
من برای اینکه اشتباهی نکنم ، حتی با بچه های هم سن و سال خودم بازی نمی کردم !
🔸فقط از یک چیز راضی و خوشحال بودم ،خواهرم از این کابوس ها نداشت ، او فکر میکرد که حاجی صادق پدر اوست .چقدر خوشحال بودم ، این ترس و کابوس می توانست هر پهلوانی را در هم بکوبد !
به خصوص که مادر بزرگ هم مرده بود و حتی دیگر خانه ای هم در یکان نمانده بود .
تسلی من راحتی خیال خواهرم بود !
این را چند بار به بچه هایم هم گفته بودم و یا نوشته بودم !
یک روز در این حال و هوا با کوچکترین دخترم درد دل می کردم ، گفتم :
همینکه خواهر کوچک من با خیال راحت
در این شهر اورمیه زندگی میکرد، من کابوس و ترس هایم را فراموش می کردم !.....
دختر م گفت :
بابا یک چیزی بگویم :
عمه ام نیز می دانسته !
وقتی دفتر دویست برگی را از عکس های
هنرپیشه ها و آرتیست ها پر می کردی و
گاها " در لابلای صفحات یادداشت می نوشتی ، آن دفتر را در صندوقخانه زیر
تشک و لحاف ها پنهان میکردی ، بعد رفتن تو به بیرون ، عمه ام آن دفتر را پیدا می کرد، ویادداشت های تو را می خواند !
تو نوشته بودی ، چه وحشتی دارم از روزی که درب این خانه به روی من بسته شود ، هرلحظه کابوس بی پدری ، تار و پود مرا داغون می کند، و خواهرم ، چه آسوده که چنین دردی را بر دوش نمی کشد ، او نمی داند که پدر ندارد !
آوف ! بی خبری هم چه رنج مضاعفی است !
خدای من ! و من چه بی خبر بودم !
🔸درد و رنج انسان بی پایان است و بدین جهت در مرگ خود سوگوار نمی شویم !
این دنیای بی ستون و بی دل و بی قلب
چه آسوده و راحت گول مان می زند !
این زمان ، چه بیجان و بی دل بر جان و دل ما می کوبد !
یا درد می کشیم و اگر دردی نمی کشیم ، چه راحت و آسوده گول خورده ایم !
فکر می کنیم تمام درد ها خاص ما است ، اما چنین نیست ، به درد های دیگران آگاهی نداریم ،
فقط همین !
@navidazerbaijan
درد و رنج انسان پایانی ندارد !
🖌عیسی نظری
🔸نوشته بودم به بهشت روی زمین رسیده بودم ، رضائیه ، شهر آب و دریا ، وقتی در یکان بودم می شنیدم که مردم می گفتند ،
ما از چهل متری زمین آب می خوریم اما در رضائیه مردم از یک متری زمین آب می نوشند .
حالا من در آن بهشتی بودم که از یک متری آن، می توان آب به دست آورد ، حتی یک متر هم لازم نبود ، جوی آبی تمامی خانه های شهر
را به هم ربط می داد ، آب چون رودی خروشان از تمامی حیاط خانه های مردم میگذشت، من در ناز و نعمت غرق بودم ،
اما همواره کابوسی مرا رها نمی کرد ، ای خفته در ناز و نعمت ، بهوش باش ، خودت را بپا ، در اولین حماقت و یا اشتباه می توانی
درب های این خانه را به روی خودت ببندی !
تو ای سوگوار فراری یادت باشد ، تو پدر نداری ، هر لحظه در های این بهشت می تواند ، به روی تو بسته شود !
من برای اینکه اشتباهی نکنم ، حتی با بچه های هم سن و سال خودم بازی نمی کردم !
🔸فقط از یک چیز راضی و خوشحال بودم ،خواهرم از این کابوس ها نداشت ، او فکر میکرد که حاجی صادق پدر اوست .چقدر خوشحال بودم ، این ترس و کابوس می توانست هر پهلوانی را در هم بکوبد !
به خصوص که مادر بزرگ هم مرده بود و حتی دیگر خانه ای هم در یکان نمانده بود .
تسلی من راحتی خیال خواهرم بود !
این را چند بار به بچه هایم هم گفته بودم و یا نوشته بودم !
یک روز در این حال و هوا با کوچکترین دخترم درد دل می کردم ، گفتم :
همینکه خواهر کوچک من با خیال راحت
در این شهر اورمیه زندگی میکرد، من کابوس و ترس هایم را فراموش می کردم !.....
دختر م گفت :
بابا یک چیزی بگویم :
عمه ام نیز می دانسته !
وقتی دفتر دویست برگی را از عکس های
هنرپیشه ها و آرتیست ها پر می کردی و
گاها " در لابلای صفحات یادداشت می نوشتی ، آن دفتر را در صندوقخانه زیر
تشک و لحاف ها پنهان میکردی ، بعد رفتن تو به بیرون ، عمه ام آن دفتر را پیدا می کرد، ویادداشت های تو را می خواند !
تو نوشته بودی ، چه وحشتی دارم از روزی که درب این خانه به روی من بسته شود ، هرلحظه کابوس بی پدری ، تار و پود مرا داغون می کند، و خواهرم ، چه آسوده که چنین دردی را بر دوش نمی کشد ، او نمی داند که پدر ندارد !
آوف ! بی خبری هم چه رنج مضاعفی است !
خدای من ! و من چه بی خبر بودم !
🔸درد و رنج انسان بی پایان است و بدین جهت در مرگ خود سوگوار نمی شویم !
این دنیای بی ستون و بی دل و بی قلب
چه آسوده و راحت گول مان می زند !
این زمان ، چه بیجان و بی دل بر جان و دل ما می کوبد !
یا درد می کشیم و اگر دردی نمی کشیم ، چه راحت و آسوده گول خورده ایم !
فکر می کنیم تمام درد ها خاص ما است ، اما چنین نیست ، به درد های دیگران آگاهی نداریم ،
فقط همین !
@navidazerbaijan