اوایل آذر بود
رحیم قمیشی
در جنوب خوزستان که بارش خیلی کم است، آنروز ناگهان ابری شد و غروب هم بارش قطرات درشت باران.
باران چقدر کمک میکند که دیگر اشکها محو شوند.
خداحافظی شبهای عملیات بدتر از خبر شهادت بود.
من ۱۷ سالم بود. پوتینهایی که به من داده بودند یک سایز برایم بزرگ بود.
هر چقدر هم بندهایش را سفت میکردم باز پایم داخلش لَق میخورد.
گفتند خدا خواسته باران بیاید. فردا هواپیماهای عراقی دیگر نمیتوانند بمبارانمان کنند.
من از بمباران هواپیماها خیلی میترسیدم.
همانی که گفت خدا خواست ابری و بارانی شود، نگفت چرا خدا به ما هواپیما نداد، حداقل چند ضد هوایی خوب!
ساعت یک بود یا دو نیمه شب، دستور حرکت دادند. ما مسیر را فقط با تیربارهایی که از روبرویمان شلیک میشد تشخیص میدادیم. گفتند بروید به آنطرف!
هوا خیلی تاریک شده بود. همان یک ذره نور ستارهها هم دیگر به زمین نمیرسید. با کمی فاصله ممکن بود همدیگر را گم کنیم. وسط آن دشت چقدر ترسناک بود برایم. از آن بدتر، گل شدن زمین رُسی جنوب بود. هر پوتینم شده بود چندین کیلو.
خانچین فرماندهمان گفت اشتباها وسط میدان مین افتادهایم!
آن جلو چندین نفر بیدست و پا شده بودند…
گفت همان مسیر را دقیقا برگردیم. هر لحظه منتظر بودیم مینی زیر پایمان منفجر شود.
مجروحها زیاد بودند، کفشهایمان سنگین شده بود، باران تندتر میشد، مسیر گم شده بود، خانچین خودش شهید شد.
مجروحها را نمیشد بگذاریم، گلولههای قرمز بود که از اینطرف و آنطرفمان با صدای زوزه کشدار رد میشدند.
برگشتیم دوباره به خاکریز اول. سعید درفشان (شهید) که فرمانده محور بود عصبانی بود. رنگش برگشته بود. فریاد میزد چرا برگشتید!
گفت بچهها آن جلو افتادهاند در محاصره.
من نمیدانستم چه کسانی افتادهاند در محاصره.
دوباره آرایشمان داد و فریاد زد از اینطرف بروید. ما اللهاکبر گویان دوباره حرکت کردیم. نمازمان را در همان حرکت و بیوضو خواندیم. اصلا منتظر نبودیم زنده برگردیم.
هر چه رفتیم نرسیدیم به محاصره شدهها، ولی خودمان افتادیم در محاصره! حسین احتیاطی بغل دستم شهید شد. هم دبیرستانیام بود، شاگرد زرنگ سوم یا چهارم ریاضی. عظیم امین دزفولی همانجا گریهاش گرفته بود.
به زور میخواست حسین را بیدارش کند.
ولی حسین آنقدر آرام خوابیده بود که بیدار نمیشد.
گفته بودند به وسط دشت به امامزادهای که رسیدید، همانجا بچههای محاصره شده هستند، امامزاده زینالعابدین به نظرم. ولی ما نمیرسیدیم.
هوا که روشن شد. تانکهای عراقی یا بهقول امروزیها بعثی، یک به یک شکارمان میکردند.
نه به محاصره شدهها رسیدیم. نه خودمان راهی برای فرار داشتیم. هنوز باران میآمد، هنوز زمین گِلآلودتر میشد. نمیشد شهیدها را برگردانیم.
عصبانی شده بودم.
پیش خودم میگفتم پس خدا کجاست!
کلی برایش نماز خوانده بودم، کلی برایش دعای کمیل خوانده بودم، با آن سن نمازشب هم خوانده بودم، انگار ابرها جلوی دید او را هم گرفته بودند. انگار نمیدید ما مقابل تانکهای غولپیکر تنها ماندهایم.
وقتی برگشتیم هنوز بستان آزاد نشده بود. محور سویدانیه هم قفل شده بود، امامزاده هم پیدا نشده بود.
فردا یا پس فردایش بستان و هویزه آزاد شدند.
از هر کسی میپرسیدم منصور کجاست، نمیدانستند.
دروغ میگفتند نمیدانند.
دلشان نمیآمد بگویند مانده در محاصره و برنگشته. دو هفته شاید بیشتر گذشت که عراق آن منطقه را هم خالی کرد.
گفتند منصور را هم آوردند، محمدرضا را هم آوردند، محمد حسین را هم، کلی از بچههای هم مسجدی و هممحلیام را.
هم باران خورده بودند، هم گِلآلود بودند، هم تیر خورده بودند، هم صورتهایشان تغییر کرده بود.
همه میدانستند چقدر با منصور رفیق بودم. با هم یک موتورسیکلت شریکی خریده بودیم، نشده بود با آن برگردیم، کلی کتاب شریکی خوانده بودیم.
گفتند بیا ببینش.
نرفتم. نتوانستم.
دلم نمیخواست منصور را بدون لبخندش ببینم.
کسی که نمیدانست در دلم چه خبر بود...
امسال شد چهل و یک سال.
از اینکه آن روز نرفتم منصور را ببینم ناراحت نیستم.
فقط نمیدانم روزی که دوباره او را ببینم به او چه بگویم؟
راستش را بگویم یا دروغش را!
بگویم بعد از رفتنش چه شد؟!
نه! گناه دارد…
به او میگویم منصور همه چیز خوب شد!
میگویم دیگر کسی ظلم نکرد.
در زندان کسی کشته نشد.
میگویم جوانها را بخاطر اعتراض دستگیر نکردند، نکشتند.
میگویم بعد از رفتنت ایران آباد شد.
مردم آزادی را تجربه کردند.
من به او نمیگویم چه روزهایی به ما گذشت…
روزهایی که ما هم شدیم غریبه
هر چه فریاد زدیم این انقلاب نبود، این اسلام نبود…
اینهمه شهید ندادیم برای چنین روزهایی
ولی گوشی نبود برای شنیدن!
منصور!
میدانی چندین شب و روز است چشمم به در است، شاید دوباره ببینمت.
بنشینیم و قصههایمان را برای هم تعریف کنیم.
من از تلخیهای روزگار بگویم.
تو از شیرینیهای وصال…
@ghomeishi3