تاسیان را دیدم و قلبم پر از شکوفه شد
از بازی رنگ ها به سرور رسیدم و نرمی سکانسها روحم را بوسید. اما خب خودم را که نمیشود گول بزنم . در تمام مدت فیلم حسرت زده بودم و بغض غریبی بر گلویم چنگ انداخته بود. من متعلق به این دوره ام. روح من در سال هایی که هرگز ندیده است جا مانده است . همان سال هایی که میشد گفت امشب به محفل شاعران ونویسندگان خواهم رفت. همان محفلی که اخوان و جلال ال احمد سخنرانی میکنند. بله تعارف را که ببوسم و کنار بگذارم باید اعتراف کنم هرگز انسان کاملی نخواهم بود زیرا روح من در آن سال های هرگز ندیده جا مانده است .در ان سال ها و شاید قدری پیشتر از آن. نمیدانم اینجا چه میکنم و چگونه باید این دنیای مدرن را تاب بیاورم . حقیقتا تهوع اور است. نمیدانم شاید هم یکبار قبلا آن دنیای زیبای رنگی را زیسته ام که اینگونه احساس تعلق میکنم. آری! تنها با این فکر زندگی زیسته گذشته میتوانم کمی خود را آرام سازم. به هر حال آدمیست و قابلیت عجیب تطبیق با شرایط فعلی
حالا چه با امید به نور چه بی ذره ای نور در دل تاریک.