چشمانش بسته بود و باز هم میتوانست پشت پلکانش سیاهی مطلق را حس کند،
انگار امروز مهمان دائمیش بود،
دیگر ازش فرار نمیکرد، سیاهی جزء از خودش بود و او باید برا محافظت از پسرکش هم که شده ان را برمیگرداند، ان تیرگی را که مدتی بود با نگاه دردانهاش ارام گرفته بود، باید دوباره برمیگشت..
تا به اتش بکشد کسانی را که حال خودش و دوردانهاش را به گند بکشند درست مثل همان خونهی شعلهور روبرویش..