بچه که بودم و دین و ایمونم با این چیزی که الان هست فرق میکرد، محرم ها که میشد و هیئت میرفتم، دو سه قسمت وجود داشت.
اولش یکی میومد سخنرانی، بعدش یکی روضه میخوند و کم کم چراغا رو خاموش میکردن، بعدش هم که مداح میومد و سینه و زنجیر و این چیزا.
سخنرانیه رو که گوش نمیکردم، آخه برای من نبود، نمیفهمیدمش.
بعدش که روضه میشد و چراغا رو خاموش میکردن، کم کم صدای گریه هم میومد، ولی من گریهم نمیومد.
هرکاری میکردم گریهم نمیومد.
فکر میکردم اگه گریه کنم، ثوابش خیلی زیاده و حتما میرم بهشت، شاید هم من چون آخرش قرار نیست برم بهشت گریهم نمیاد.
بیشترِ مراسم منتظر آخرش بودم، آخرش رو دوست داشتم که لخت بشم و برم وسط سینه بزنم یا زنجیر زنی باشه و اگه خیلی خیلی شانسم خوب باشه بهم سنج بدن، اگه کمتر شانسم خوب باشه بتونم یه پرچم گیر بیارم برم جلوتر از دستهی زنجیر زنا، پرچم تکون بدم، اگه هم شانس نیارم، مجبور باشم زنجیر بزنم.
زنجیر هم باز به شانس بستگی داشت.
اگه شانست خوب بود، زنجیر دونه ریز میوفتاد بهت که اصلا درد نداشت، اگه هم نه که از این زنجیر دونه درشتای کج و کوله که میزدم روی تن لاغر مردنیِ بچه گونهام.
خلاصه.
الان دیگه دستهی زنجیر زن هارو دوس ندارم.
سخنرانیه هم که هیچی.
دلم یه گریهی مشتی میخواد.
گریهای که هیچ زنی نبینه، عادی باشه، چند تا مرد بشینن کنار هم گریه کنن.
الان توی بیشترین درکِ حالتِ اون روزای اون مرد ها هستم.
الان میفهمم چرا گریه میکردن.
نمیدونم، شاید هم واسه کسی که یه عالمه سال پیش کشته شده گریه میکردن.
ولی من نه، من دلم گریه داره، الان یه بغض دائمی توی گلومه.
کارتون هم که میبینم، اونجاش که احساسی میشه هم میزنه توی گلوم و داغ میشم از نگه داشتنش و نمیتونم جمعش کنم.
دلم میخواد یه پارتی پولی باشه، مثلا توی دماوندی جایی.
بگن پارتیِ گریه، ورودی نفری پونصد تومن، به صرف پاستا.
بعد برم اونجا، یکی بیاد آهنگای غمگین خواننده هایی که دوس دارم رو بخونه و من از ته ته دل گریه کنم.
بعدش بهم شام بدن و تهش نفازولین بریزیم توی چشمامون که پلیس اگه دید شک نکنه و پارتیمون لو بره، بعد بریم خونه هامون.
اولش یکی میومد سخنرانی، بعدش یکی روضه میخوند و کم کم چراغا رو خاموش میکردن، بعدش هم که مداح میومد و سینه و زنجیر و این چیزا.
سخنرانیه رو که گوش نمیکردم، آخه برای من نبود، نمیفهمیدمش.
بعدش که روضه میشد و چراغا رو خاموش میکردن، کم کم صدای گریه هم میومد، ولی من گریهم نمیومد.
هرکاری میکردم گریهم نمیومد.
فکر میکردم اگه گریه کنم، ثوابش خیلی زیاده و حتما میرم بهشت، شاید هم من چون آخرش قرار نیست برم بهشت گریهم نمیاد.
بیشترِ مراسم منتظر آخرش بودم، آخرش رو دوست داشتم که لخت بشم و برم وسط سینه بزنم یا زنجیر زنی باشه و اگه خیلی خیلی شانسم خوب باشه بهم سنج بدن، اگه کمتر شانسم خوب باشه بتونم یه پرچم گیر بیارم برم جلوتر از دستهی زنجیر زنا، پرچم تکون بدم، اگه هم شانس نیارم، مجبور باشم زنجیر بزنم.
زنجیر هم باز به شانس بستگی داشت.
اگه شانست خوب بود، زنجیر دونه ریز میوفتاد بهت که اصلا درد نداشت، اگه هم نه که از این زنجیر دونه درشتای کج و کوله که میزدم روی تن لاغر مردنیِ بچه گونهام.
خلاصه.
الان دیگه دستهی زنجیر زن هارو دوس ندارم.
سخنرانیه هم که هیچی.
دلم یه گریهی مشتی میخواد.
گریهای که هیچ زنی نبینه، عادی باشه، چند تا مرد بشینن کنار هم گریه کنن.
الان توی بیشترین درکِ حالتِ اون روزای اون مرد ها هستم.
الان میفهمم چرا گریه میکردن.
نمیدونم، شاید هم واسه کسی که یه عالمه سال پیش کشته شده گریه میکردن.
ولی من نه، من دلم گریه داره، الان یه بغض دائمی توی گلومه.
کارتون هم که میبینم، اونجاش که احساسی میشه هم میزنه توی گلوم و داغ میشم از نگه داشتنش و نمیتونم جمعش کنم.
دلم میخواد یه پارتی پولی باشه، مثلا توی دماوندی جایی.
بگن پارتیِ گریه، ورودی نفری پونصد تومن، به صرف پاستا.
بعد برم اونجا، یکی بیاد آهنگای غمگین خواننده هایی که دوس دارم رو بخونه و من از ته ته دل گریه کنم.
بعدش بهم شام بدن و تهش نفازولین بریزیم توی چشمامون که پلیس اگه دید شک نکنه و پارتیمون لو بره، بعد بریم خونه هامون.