.:
سلام و عرض ادب.
من با شخصی دوست بودم و خیلی به هم علاقه داشتیم، ولی بخاطر شرایط خاص خانواده ام و اصرار آنها و برخلاف علاقه و تمایلم به ازدواج با شخص دیگری ازدواج کردم، که نامزدم و خانواده شان افراد بسیار خوب و محترم می باشند و هیچ ایراد اساسی در طرف مقابلم نیست.
ولی باوجود همه این احوالات من اصلا نتونستم با این مسئله کنار بیام، و هر روز و هر شب گریه و افسردگی و درگیری با خانواده که من نمیخواستم ازدواج کنم.
الان با گذشت تقریبا ۵ سال از این نامزدی حتی یک بار هم نتونستم دست ایشون رو بگیرم و بعنوان شریک زندگی بپذیرم.
البته ۲ سال است که هیچ تماس تلفنی هم باهم نداریم.
دوست سابقم حتی یک لحظه از فکرم نمیره، نمیتونم یک لحطه خودمو بدون ایشون تصور کنم. هیچ شوق و لذتی به زندگی ندارم.
نمیدونم چیکار باید بکنم. کاملا سردرگمم و فقط روزارو میشمارم که خیلی زود به انتها برسم و برم.
خواهش میکنم، راهنماییم کنید چیکار باید بکنم؟؟؟
خیلی خیلی خسته شدم.
سلام و عرض ادب.
من با شخصی دوست بودم و خیلی به هم علاقه داشتیم، ولی بخاطر شرایط خاص خانواده ام و اصرار آنها و برخلاف علاقه و تمایلم به ازدواج با شخص دیگری ازدواج کردم، که نامزدم و خانواده شان افراد بسیار خوب و محترم می باشند و هیچ ایراد اساسی در طرف مقابلم نیست.
ولی باوجود همه این احوالات من اصلا نتونستم با این مسئله کنار بیام، و هر روز و هر شب گریه و افسردگی و درگیری با خانواده که من نمیخواستم ازدواج کنم.
الان با گذشت تقریبا ۵ سال از این نامزدی حتی یک بار هم نتونستم دست ایشون رو بگیرم و بعنوان شریک زندگی بپذیرم.
البته ۲ سال است که هیچ تماس تلفنی هم باهم نداریم.
دوست سابقم حتی یک لحظه از فکرم نمیره، نمیتونم یک لحطه خودمو بدون ایشون تصور کنم. هیچ شوق و لذتی به زندگی ندارم.
نمیدونم چیکار باید بکنم. کاملا سردرگمم و فقط روزارو میشمارم که خیلی زود به انتها برسم و برم.
خواهش میکنم، راهنماییم کنید چیکار باید بکنم؟؟؟
خیلی خیلی خسته شدم.