#امتحان_زندگی
#قسمت258
لینک قسمت اول👇👇👇
https://t.me/mofidmozer/85128
انگار با این جمله اش شاهرگ حیاطیم رو فشار دادن. شاید هم قطع کردن.
- چرا اینجا نشستی؟
با صداش به حال برگشتم به الانی که از جهنم هم عذاب آورتر شده بود. باید
با امیررضا حرف میزدم.
- بلند شو کف آشپزخونه سرده. بلند شو.
به دست دراز شده اش توجهی نکردم نفس کلافه ای کشید و گفت حسـ
کنم اصلا از زنده بودنم خوشحال نیستی.
خوشحال بودم. خیلی هم خوشحال بودم.
يه اما وجود داره این وسط
اما...
دو تا حس
دو تا مرد
یه زن
بدتر از اون بچه
منم و سه اسماعیلی که قربانی می کنم.
خدایا سه تا اسماعیل زیاد نیستن؟
کنارم زانو زد چشماش رو بست و گفت میدونی که همیشه حرف ناگفته ات رو از چشمات میخونم ، این گریز و ترس واسه چیه؟ چی شده؟ نمیدونم شاید برای پرت کردن حواسش بود که پرسیدم: اون مرد بهت گفت با نوه اش ازدواج کنی؟
بغض تو صدام نه از حسادت... نه از دلتنگی... بغض من از ناممکنی بود که تو
زندگیم رقم خورد.
من از دست داده بودم مردی رو که دوستش داشتم.
عاشق مردی شده بودم که روزی نگاهم بهش برادرانه بود.
و حالا با موجودی که حاصل عشق بود روبروی مرد اول زندگیم نشسته بودم.
روبروی مردی که دوست داشتن رو از اون یاد گرفتم.
لبخند زد. شاید فکر میکرد این بار فقط حسادت کردم.
نه، گفته بودم که یه تصاویر مبهم و یه سری اسم همیشه تو ذهنم بدون اینکه بدونم چی هستن بودند یه ماه پیش که یعقوب بهم پیشنهاد داد با سمیره ازدواج کنم راستش اولش فکر کردم هیچ وقت چیزی یادم نمیاد. اما... درست دو هفته از قضیه گذشته بود که خود سمیره با یه عکس و یه پلاک و یه حلقه، بدون اطلاع پدر بزرگش اومد سراغم. مشغول آبیاری نخلا بودم مثل همیشه محجوب بود. دست دراز کرد و اول
حلقه
رو دستم داد.
نمیدونستم چیه؟ اصلا مال کیه. اما برقش.. نمیدونم حس می کردم برام آشناس.
یه
حلقه که طلا نبود . گفت اینا وسایل منن گفت همراهم بودند. پلاک و عکس رو که دیدم مطمئن شدم که کسی هست که منتظرم باشه. عکس محجوب و سه در چهار از یه دختر.
نگاهم کرد و گفت: عکست هم پر از حس بود.
فکر می کردم تموم دارایی ام از این به بعد تو زندگیم باید همین سه تا تیکه از
گذشتم باشه اما سمیره...
لبخند روی لبش نشست
نگاه منتظرم رو که دید ادامه داد تا آخر عمرم مدیونشم. می تونست هیچ وقت اون دفترچه کوچیک خاطراتم رو دستم نده . دفترچه ایی که بخاطر خیس شدن کلی از صفحاتش نابود شده بودند اما اون باز نگهش داشته بود و به موقع دستم دادش. دفترچه ای که باعث شد خیلی چیزا رو یادم بیارم. نمیدونم سواد داشت یا نه، نپرسیدم دفترچه رو خونده یا نه؟ فقط به محض اینکه تصاویر بی معنی برام معنی پیدا کردن از رضا برادر سمیره خواستم وقتی میره اهواز با اینجا
تماس بگیره.
غیرارادی پرسیدم: دوستش داری؟
خندید. بلند و پر صدا .
- آره زنمو خیلی دوست دارم.
جدی گفتم: سمیره رو گفتم.
ابرویی بالا انداخت و گفت نه من فقط یلدا خانوم خودم رو دوست دارم.
هنوز باورت نشده خودمم؟
خنده اش رو جمع کرده بود و جدی منتظر جواب بود که گفتم: بالاخره کم کم همه چیز درست میشه.
سری تکون داد و دست زیر بازوم گذاشت و گفت باشه بلند شو برو بخواب. از آشپزخونه که بیرون زدیم نگاه چرخوندم سمت رختخوابی که وسط هال پهن کرده بود و من یاد آغوش امیر رضا افتادم شبی که تو آغوشش همینجا وسط هال شب رو صبح کرده بودم
❌رمان داغ و هیجانی #عشق_سرزده
به بدنم خیره شد...
این خیرگی منو به نفس نفس انداخت.
نمیدونستم در نهایت قرار بود این رابطه
به کجا ختم بشه اما...اما دلم
میخواست تا خود صبح ادامه پیدا بکنه.
این همون چیزی بود که من همش بهش
فکر میکردم.
چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
سوال توی نگاه های هردومون این بود.
میتونه بیشتر پیش بره یا نه!؟
🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
@mofidmozer🌻
#قسمت258
لینک قسمت اول👇👇👇
https://t.me/mofidmozer/85128
انگار با این جمله اش شاهرگ حیاطیم رو فشار دادن. شاید هم قطع کردن.
- چرا اینجا نشستی؟
با صداش به حال برگشتم به الانی که از جهنم هم عذاب آورتر شده بود. باید
با امیررضا حرف میزدم.
- بلند شو کف آشپزخونه سرده. بلند شو.
به دست دراز شده اش توجهی نکردم نفس کلافه ای کشید و گفت حسـ
کنم اصلا از زنده بودنم خوشحال نیستی.
خوشحال بودم. خیلی هم خوشحال بودم.
يه اما وجود داره این وسط
اما...
دو تا حس
دو تا مرد
یه زن
بدتر از اون بچه
منم و سه اسماعیلی که قربانی می کنم.
خدایا سه تا اسماعیل زیاد نیستن؟
کنارم زانو زد چشماش رو بست و گفت میدونی که همیشه حرف ناگفته ات رو از چشمات میخونم ، این گریز و ترس واسه چیه؟ چی شده؟ نمیدونم شاید برای پرت کردن حواسش بود که پرسیدم: اون مرد بهت گفت با نوه اش ازدواج کنی؟
بغض تو صدام نه از حسادت... نه از دلتنگی... بغض من از ناممکنی بود که تو
زندگیم رقم خورد.
من از دست داده بودم مردی رو که دوستش داشتم.
عاشق مردی شده بودم که روزی نگاهم بهش برادرانه بود.
و حالا با موجودی که حاصل عشق بود روبروی مرد اول زندگیم نشسته بودم.
روبروی مردی که دوست داشتن رو از اون یاد گرفتم.
لبخند زد. شاید فکر میکرد این بار فقط حسادت کردم.
نه، گفته بودم که یه تصاویر مبهم و یه سری اسم همیشه تو ذهنم بدون اینکه بدونم چی هستن بودند یه ماه پیش که یعقوب بهم پیشنهاد داد با سمیره ازدواج کنم راستش اولش فکر کردم هیچ وقت چیزی یادم نمیاد. اما... درست دو هفته از قضیه گذشته بود که خود سمیره با یه عکس و یه پلاک و یه حلقه، بدون اطلاع پدر بزرگش اومد سراغم. مشغول آبیاری نخلا بودم مثل همیشه محجوب بود. دست دراز کرد و اول
حلقه
رو دستم داد.
نمیدونستم چیه؟ اصلا مال کیه. اما برقش.. نمیدونم حس می کردم برام آشناس.
یه
حلقه که طلا نبود . گفت اینا وسایل منن گفت همراهم بودند. پلاک و عکس رو که دیدم مطمئن شدم که کسی هست که منتظرم باشه. عکس محجوب و سه در چهار از یه دختر.
نگاهم کرد و گفت: عکست هم پر از حس بود.
فکر می کردم تموم دارایی ام از این به بعد تو زندگیم باید همین سه تا تیکه از
گذشتم باشه اما سمیره...
لبخند روی لبش نشست
نگاه منتظرم رو که دید ادامه داد تا آخر عمرم مدیونشم. می تونست هیچ وقت اون دفترچه کوچیک خاطراتم رو دستم نده . دفترچه ایی که بخاطر خیس شدن کلی از صفحاتش نابود شده بودند اما اون باز نگهش داشته بود و به موقع دستم دادش. دفترچه ای که باعث شد خیلی چیزا رو یادم بیارم. نمیدونم سواد داشت یا نه، نپرسیدم دفترچه رو خونده یا نه؟ فقط به محض اینکه تصاویر بی معنی برام معنی پیدا کردن از رضا برادر سمیره خواستم وقتی میره اهواز با اینجا
تماس بگیره.
غیرارادی پرسیدم: دوستش داری؟
خندید. بلند و پر صدا .
- آره زنمو خیلی دوست دارم.
جدی گفتم: سمیره رو گفتم.
ابرویی بالا انداخت و گفت نه من فقط یلدا خانوم خودم رو دوست دارم.
هنوز باورت نشده خودمم؟
خنده اش رو جمع کرده بود و جدی منتظر جواب بود که گفتم: بالاخره کم کم همه چیز درست میشه.
سری تکون داد و دست زیر بازوم گذاشت و گفت باشه بلند شو برو بخواب. از آشپزخونه که بیرون زدیم نگاه چرخوندم سمت رختخوابی که وسط هال پهن کرده بود و من یاد آغوش امیر رضا افتادم شبی که تو آغوشش همینجا وسط هال شب رو صبح کرده بودم
❌رمان داغ و هیجانی #عشق_سرزده
به بدنم خیره شد...
این خیرگی منو به نفس نفس انداخت.
نمیدونستم در نهایت قرار بود این رابطه
به کجا ختم بشه اما...اما دلم
میخواست تا خود صبح ادامه پیدا بکنه.
این همون چیزی بود که من همش بهش
فکر میکردم.
چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
سوال توی نگاه های هردومون این بود.
میتونه بیشتر پیش بره یا نه!؟
🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
@mofidmozer🌻