بهش که فکر میکنی واقعا ترسناکه. تو تمام مدت داری تلاش میکنی که یک نفر رو از خودت راضی نگه داری و انقدر روش زوم میشی که چشمات جز اون کسی و چیزی رو نمیبینه. تمام مدت خودت رو میبینی که داری میدویی، توی یه مسیر ناهموار و بیپایان در حالی که کسایی که همراه و همسفرت بودن رو وسطای راه جا گذاشتی تا برسی به سرابی که چشمتو گرفته. تنها چیزی که حس میکنی خستگیه و امید دریغ از اینکه هیچوقت قرار نیست به اون نقطه برسی. هیچوقت قرار نیست دویدنات کافی باشه و هیچوقت مقصدی در کار نخواهد بود. در نهایت تو به خودت میای و میبینی که گم شدی و کسی منتظرت نیست. تو در حال تلاش بودی تا برای کسی که صد تو رو نمیبینه، هزار باشی، بیشتر از ظرفیتت باشی و حالا شکستی و کسایی که همیشه کنارت بودن تا جمعت کنن رو جا گذاشتی، فراموششون کردی و براشون صفر بودی، هیچ بودی، هیچوقت نبودی.