پوست
مثل یک چسبِ زخمِ نازک
درون زخمی ام را پوشانده است ؛
با هر خراش خاطره ای اما سر باز می کنم
با خنده ی هر بخیه ای خون گریه می کنم
چه کنم
من به این رگ های گرفته
به این بغض ها که گریه نمی شوند ،
به خط خنده ای که
بی خنده افتاده روی صورتم
من به این تنِ زخم خورده تعلق دارم...
آنقدر از خودم دور مانده ام
که نمی توانم بفهمم
همین حالا که ایستاده ام
چقدر از پا افتاده ام؟!
می دانم
باید به ویرانه های خودم برگردم
باید برگردم
چشمهایم را از پشت پنجره جمع کنم
دست هایم را از زیر چانه بیرون بکشم
و به پرنده ی آزادی که از بیرون
به پنجره ی قفسم نوک می زند
دست تکان بدهم
چه کنم
من با این دردها که
در من قد کشیده اند نسبت دارم
من مالک این منِ فرو ریخته ام ؛
باید برخیزم
پوست روی پوست بیندازم
دوباره زخمهای درونم را بپوشانم...!
#مینا_آقازاده
مثل یک چسبِ زخمِ نازک
درون زخمی ام را پوشانده است ؛
با هر خراش خاطره ای اما سر باز می کنم
با خنده ی هر بخیه ای خون گریه می کنم
چه کنم
من به این رگ های گرفته
به این بغض ها که گریه نمی شوند ،
به خط خنده ای که
بی خنده افتاده روی صورتم
من به این تنِ زخم خورده تعلق دارم...
آنقدر از خودم دور مانده ام
که نمی توانم بفهمم
همین حالا که ایستاده ام
چقدر از پا افتاده ام؟!
می دانم
باید به ویرانه های خودم برگردم
باید برگردم
چشمهایم را از پشت پنجره جمع کنم
دست هایم را از زیر چانه بیرون بکشم
و به پرنده ی آزادی که از بیرون
به پنجره ی قفسم نوک می زند
دست تکان بدهم
چه کنم
من با این دردها که
در من قد کشیده اند نسبت دارم
من مالک این منِ فرو ریخته ام ؛
باید برخیزم
پوست روی پوست بیندازم
دوباره زخمهای درونم را بپوشانم...!
#مینا_آقازاده