Postlar filtri


بعد مرگ پادشاه از طمطراق افتاده است...


حال من خیلی شبیه حال درباری‌ست که


بر دلم بعد از تو این اندازه داغ افتاده است


دیده‌ای مرگ جوانی را اگر، تنها بدان


+ چرا همیشه سمت بد ماجرایی؟

- سمت خوبش تنهام!



#روزهای_بعد_از_تو




چقدر با دل تنگم غزل ترانه نوشتم
پس از تو در خفقان از سکوت خانه نوشتم

میان هق هق هر شب کنار قاب نگاهت
برای درد سرم از نبود شانه نوشتم

گذشتی از من و گفتی مرا بهانه نگیری
قلم زمین ننهادم و بی بهانه نوشتم

درخت سبز امیدم میان هجمه‌ی طوفان
نداشت تاب و توان از سقوط لانه نوشتم

تو رفته بودی و دیگر نخواندی و نشنیدی
هزار قصه‌ی غم را که دانه‌دانه نوشتم

نگفتم از شب و روزم و رنج فاصله‌ها را
از اولش نشنیدی، من از میانه نوشتم

ببین چه محکم و مردم، چقدر حوصله کردم
که جای شکوه برایت فقط ترانه نوشتم...


#مریم_صفری


من مال این عصر نیستم
دلم برای بوی کاهگل دیوارهای نم باران خورده‌‌ی خانه‌مان تنگ شده
برای سوسوی چراغ فانوسی‌هایمان که از پنجره‌ی خانه به کوچه‌های تاریک نور میدادند و صدای باد که خود را به درهای چوبی می‌کوبید
دلم برای دست‌های یخ‌زده‌ی زن‌هایی که کنار چشمه‌ها رخت می‌شستند و تشت رخت‌های شسته شده را روی سرشان تا خانه می‌بردند تنگ شده
برای مرد‌‌هایی که در دشت و صحرا زیر آفتاب سیاه می‌شدند
دلم برای صدای کولون درب وقتی همسایه‌ها فتیرهای تازه را به شب نشینی می‌آوردند... برای نگاه‌های زیر زیرکی دخترها و پسرهایی که دل در گرو عشق هم داشتند تنگ شده
من مال این عصر نیستم
اینجا عصر آدم‌ها و احساسات معکوس است
اینجا مردم تنفرشان را زیر نقاب دوستی و عشقشان را زیر نقاب بی‌تفاوتی پنهان می‌کنند
اینجا آدم‌هایی که فکر می‌کنند یکدیگر را دوست دارند از دیدن زجر دلتنگی هم لذت می‌برند
آدم‌های خودخواه دیوانه
من هنوز وقتی در خواب پسر سید رسول را می‌بینم که از جلوی پنجره‌ی‌مان رد می‌شود لپ‌هایم گل می‌اندازد و نیشم تا بناگوش باز می‌شود
من بلد نیستم دوست داشتن و تنفرم را پنهان کنم
من بلد نیستم وقتی از کسی دلگیرم قربانش بروم و وقتی دلتنگم خودم را به بی‌خیالی بزنم
من مال این عصر نیستم
کاش به آغوش بی عطر بی‌بی سکینه برگردم و کلاه نمدی آقاجان‌علی را برایش از روی طاقچه پایین بیاورم
کش عینکش را پشت سرش بیاندازم و به او بگویم زیر شیشه های ته استکانی این عینکی که عموجعفر از شهر آورده چقدر چشمهایش درشت‌تر و پرنورتر می‌شود
من مال این عصر نیستم
من می‌خواهم بخوابم و به دوران قبل از تمدن بشر برگردم
به همان روزهای ساده و بی آلایش عشق‌ها و نفرت‌های واقعی
به بوی نان
به بوی عشق
به صداقت آدم‌ها



#مریم_صفری
#شب_نوشت
#کماکان


یوسف بیا! قساوت عشق است چاره‌ام
مصر است و قصه‌ی جگر پاره پاره‌ام

ای قامتت به قدر غم عاشقانه‌هام
ای در غروب و غربت هر شب ستاره‌ام

دردت به جان خسته‌ام ای تکیه‌گاه من
ای معنی و نهایت درد از اشاره‌ام

این آشیانه از گذر روز و شب پر است
در انتظار مطلع فجری دوباره‌ام

شوری دوباره می‌رسد از پشت درد و بغض
در پیشگاه بخت بلندت چه کاره‌ام

#مریم_صفری


مرسی که باهام و با هم مهربونید
تو دنیای به این پوچی بودنتون غنیمته

ارسالی یکی از همراهان خوب
تقدیم به شما که به هم و بهم لطف دارید...

مرسی زهرا ی عزیز:)




بی‌بی با اینکه زیاد سختی کشیده بود و هنوز اثر زخم چوب نوک تیزی که در جوانی از بابا جلال خورده بود روی صورتش بود که چشم راستش را از او گرفته بود و سیاهی چشمش سفید بود، با همان لبخند چروک دوست داشتنی گفت آنقدرها هم ته خط نیست که شماها می‌گویید، جوجه اردک را ببین، همین دو دقیقه پیش ته آن چاله سر و ته شده بود و حتی توان بلند شدن نداشت، ولش می‌کردی مرده بود، من خودم با این عصا درش آوردم. حالا ببین چه سر و صدایی راه انداخته، انگار قلدر ماکیان محل است.
بعد عصای پوسیده‌اش را که یادگار بابا جلال بود به پهلوی من زد و گفت: با توام دخترک سربه هوا!
بلند شو به جای اینهمه غم‌باد و گله شکایت از زمین و زمان دو تا چایی بیاور گلویمان تازه شود، به همین سوی چشم چپم قسم فردا تو هم برای خودت سرکشی می‌کنی و کسی جلودارت نیست. کافیست قبول کنی هیچ‌کس هیچ‌وقت تو را بیشتر از مادرت دوست نخواهد داشت و جز او کسی زندگی‌اش را فدای تو نخواهد کرد.
هروقت بی‌بی از مادرم می‌گفت بغض گلویم را می‌گرفت. حالا هم انگار خبر داشت به‌کسی جایی تکیه داشته‌ام که رفته و توی چاله افتاده‌ام.
لبخند زدم اما نمیشد اشک حلقه زده در چشمم را پنهان کنم. بی‌بی خوب می‌دانست من دلتنگم و می‌خواست بگوید حالا که مادرت نیست باید باور کنی خیلی تنهایی، باور که کردی توقعت از آدم‌ها کم می‌شود و بلند می‌شوی.
انگار بی‌بی یک چشمش را خیلی سال پیش به روی هرچه بدی در دنیا بود بسته بود و بخاطر همان هم توانسته بود بابا جلال را ببخشد و تا آخر عمر با او مهربان باشد.
انگار تصمیم گرفته بود با یگانه چشم کم‌سویش فقط جوجه‌اردکهایی را که در چاله‌ها دست و پا می‌زدند پیدا کند و با تلنگر عصایش به زندگی برگرداند
بلند شدم...
شاید فردا دختر سرکشی می‌شدم و تاوان تمام جوجه اردک‌هایی را که بی‌بی ندیده بود از چاله‌های زندگی‌ام می‌گرفتم!



#مریم_صفری
#جوجه‌اردک‌ها
#کماکان
#شب_نوشت


ای جنگ
اینجا چیزی برای بردن گیرت نمی‌آید
ما قبلا پرنده‌های‌مان را پر داده‌ایم
و گل‌هایمان را پرپر کرده‌ایم
جنگل‌ها را سوزانده‌ایم و دریاچه‌ها را خشکانده‌ایم
ما قبلا خیابان‌ها را خون کرده‌ایم
دروازه‌های زیادی را شکسته‌ایم و ساکنان را بیرون کشیده‌ایم
ما قبلا جوان‌ها را به اسارت برده‌ایم و به گلوله و طناب دار سپرده‌ایم
و مادران را داغدار کرده‌ایم
ما پسر را از پدر و پدر را از دختر و مادر را از حریم امن خانه دور کرده‌ایم
اینجا چیزی برای بردن گیرت نمی‌آید
جز چشمهایی منتظر
و امیدهایی که با آمدن تو هم از قلب‌هامان بیرون نخواهد رفت
امید آزادی و آبادی سرزمینی که لیاقتش را داشتیم
و بذر عافیتش را با شجاعت بی‌مثالمان کاشتیم
جنگ!
ببین چه می‌گویم
بیخود خودت را سبک نکن
اینجا چیزی گیرت نمی‌آید...




«کاش محکم‌تر بغلت می‌کردم!»

این حسرت گلویم را و قلبم را و ذره ذره‌ی وجودم را فشرد...
کاش محکم‌تر بغلت می‌کردم
شاید اگر محکم‌تر بغلت می‌کردم این‌همه حرف نگفتنی سنگینی نمی‌کرد بر شانه‌هایی که مراقب بودم شب‌ها وقت خواب هق‌هق گریه‌ام را تاب بیاورند و کسی را بیدار نکنند
شاید اگر محکم‌تر بغلت می‌کردم نمی‌رفتی و دنیا شکل دیگری می‌شد
شاید اگر محکم‌تر بغلت می‌کردم حالا دلتنگی از لبخندم نمی‌ریخت
اصلا نمی‌توانم تصور کنم اگر محکم‌تر بغلت می‌کردم چه میشد
فقط می‌دانم حتما حالا همه چیز طور دیگری بود
که طور بهتری
محکم‌تر بغل کنید یکدیگر را
خیلی محکم‌تر...


تابحال بازکردن گره‌های بزرگ زندگی‌ات را به دست آدم‌های کوچک سپرده‌ای؟
آدم‌های کوچکی که تمام مهارتشان در زندگی باز کردن همین یک گره است و اگر تو درگیر نمی‌شدی هرگز هنر دیگری نداشتند برای دیده شدن
اگر این اتفاق برایت افتاده باشد می‌دانی از چه سخن می‌گویم
از حلقه‌ای که با باز شدن گره روی گلویت تنگ می‌شود
دلت میخواهد کاش دندان اژدهایی روی کوه قاف را نشانت داده بودند و تو تمام کوه را افتان و خیزان بالا رفته بودی و گره‌ات را به دندانش آویخته بودی و با حرکتش و باز شدن این گره میان آتش بازدمش از همان بالا به پایین پرت شده بودی و سرت به صخره‌ای خورده بود و مرده بودی اما مجبور نمی‌شدی دست کثیف آدمی این پایین را به نشانه‌ی تشکر بفشاری که انجام وظیفه‌اش را منت می‌داند و در فشار تشکرت دقت می‌کند که آیا حدش را به جا آورده‌ای یا نه
زندگی چه بازی‌هایی دارد!
تو چه کارهای بزرگی را تنهایی انجام داده بودی و حتی به مخیله‌ات هم نرسیده بود کسی دستت و یا حتی شانه‌ات را بفشارد نه اینکه برای تشکر، که خسته نباشیدی گفته باشد،
و حالا باید گره‌ای بزرگ تو را وامدار آدمی کوچک کند.
کاش تنها برای خودم بودم و با همین گره خود را از چارچوب سنگین زندگی حلق‌آویز می‌کردم و خلاص...


من می‌روم دلتنگ و بی‌فردا ملالی نیست

خب لااقل بهتر یکی‌مان در امان باشد...


با حالتی مقبول از دلتنگی‌اش می‌گفت
طوری که با این بغض کهنه باورم می‌شد
با اینکه مغرور و لجوج و کینه‌ای بودم

از شدت این عشق، بخشیدن سرم میشد

#مریم_صفری


برو که پشت سرت را به گریه آب بریزم
برو به سمت قراری که دوست داری عزیزم

نپرس حال دلم را که جز تو درد ندارم
نه جای ماندنم اینجا نه مانده راه گریزم

تو می‌روی که غبارت که زخم روز گذارت
عمیق و ساده بیفتد به قلب حادثه‌خیزم

نیامدم سر راهت که بگذری به سلامت
نه فکر معجزه هستم نه اهل جنگ و ستیزم

میان خط و نشان‌ها، هجوم زخم زبان‌ها
سپر نمانده برایم، شکسته خنجر تیزم

ببخش و بگذر و بنگر غرور لعنتی‌ام را
در این سکوت بزرگم در این گلایه‌ی ریزم

نبین که روز وداعت نیامدم سر راهت
رمق نمانده برایم مرا ببخش عزیزم

#مریم_صفری


سال خوبی ست اگر مرگ امانم بدهد
یک نفر راه شفاخانه نشانم بدهد

سال خوبی ست اگر هیچ نپرسید از درد
و نگویید به این شهر پر از غم برگرد

و نپرسید چرا ساکتی و تنهایی
و نگویید به تنهایی‌مان می‌آیی

بخدا درد غریبی‌ست همینی که منم
می‌روم بعد شما بر دل خود رو بزنم

که فراموش کند محرم اسراری داشت
و فراموش کند مرهم و دلداری داشت

دل بی صاحب من رام شو آرام شوی
کشته‌ای شوق مرا کاشکی اعدام شوی

آنکه ایام خوشی آنهمه دلدارت بود
میل دارد برود، چیست؟ بدهکارت بود؟

گفته بودند به او هان نکند خام شود
نکند در هوس بند تو در دام شود

گفته بودند به او با تو نباید باشد
با تو باشد همه‌ی زندگی‌اش می‌پاشد

آه نگذار دگر در قفست گیر کند
بده رخصت که تو را پیش تو تکفیر کند

و بگوید صنمی بین شما بود؟ نبود!
با دو سیگار کند خاطره‌هایت را دود

من اگر زخمی‌ام و خوردی اگر اینهمه تیغ
چه کسی ضامن خوشبختی‌مان بود رفیق

آنکه در طالعتان در قفس افتاده منم
بی نشانی که ته قهوه نشان داده منم

غیر از آرامش این خانه چه دیدید از من
یاوه گویان به کناری، چه شنیدید از من؟

چه کسی گفته که تنهایی من طاعون است
چه کسی گفته ته قصه کسی در خون است

من سرمازده را ساده قضاوت کردید
و به دلتنگی این شب‌پره عادت کردید

می‌روم سفره‌تان تنگ‌تر از این نشود
سایه‌ام بیشتر از حوصله سنگین نشود

می‌روم دور شوم راحت و آسوده شوید
که به ایام خوش قبل حضورم بروید

می‌روم از همه‌ی دغدغه‌ها دور شوم
قبل از این قصه که یک وصله‌ی ناجور شوم

مرهم سوخته‌‌ی این پر پروانه کجاست
سال خوبی‌ست بگو راه شفاخانه کجاست

سال خوبی‌ست اگر مرگ امانم بدهد
یک نفر راه شفاخانه نشانم بدهد...


#مریم_صفری

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.