#پارت_صد_و_چهل_و_نه
با حرص به دختری که قصد داشت عکسهایمان را ثبت کند نگاه کرد و بانداژ را از دستش باز کرد و گوشهای پرتاب کرد و دست ورم کردهاش را چندباردلاز و بسته کرد.
من به نردههای چوبی کنار پلههای نیم دایرهی وسط باغ تکیه داده بودم و به او که چند پله پایینتر از من ایستاده بود و آفتاب زمستانی اواخر اسفند روی پوست برنزهی صورتش نشسته بود خیره شدم و با صدای بلند از حرص خوردنش خندیدم.
دو پله بالا آمد در حالی که خودش هم خندهاش گرفته بود آرام لب زد.
_زهرمار، به این دختره حالی کن من حوصلهی این ادا اطوارا رو ندارما.
لب گزیدم که سرش را جلوتر آورد و لب زد.
_داره کلافهام میکنهها!
ابروهایم بالا پرید و پرسیدم.
_این دختره؟
لبهایش را جمع کرد و با چشمهایش اشاره به من کرد و عصبی لب زد.
_نهخیر، دلبری کردنای این دختره!
دستم را مقابل دهانم گذاشتم و خندیدم.
با بدجنسی یکتای ابرویش را بالا داد و موذیانه خندید.
_تلافی میکنم، مطمئن باش، نوبت منم میرسه.
بعد غرید.
_انقدرم اون لبای بیصاحابو گاز نگیر.
دختر جوان با دوربینش سمتمان آمد و گفت.
_خب عروسخانوم شما به نردهها تکیه بده و سرت رو به عقب خم کن، آقا دوماد شما هم مقابلشون بایستید و صورتتون رو ببرید کنار گردنشون.
عمرلن توپید.
_خانوم این مسخره بازیا چیه؟چهارتا عکستو معمولی بنداز ما بریم به کارمون برسیم!
نگاه خیرهی من و دختر جوان را که دید چرخید سمتم و کنار گوشم لب زد.
_تو روحت، جبران میکنم خانوم خانوما، حالا هی لبخند فاتحانه برای من بزن.
***
انگار هر قدمم را روی ابرها میگذاشتم و دست در دست عمران در سالن بزرگ عمارت کیومرثخان، به مهمانان خوش آمد میگفتیم.
انگار خواب میدیدم که کنار عمران قدم برمیداشتم.
انگار به اندازهی هزارسال نوری، از همان یک هفته قبلی که موهایم در این خانه در دست مانا چنگ شده بود و دلم از نداشتن عمران، هزاربار شکسته بود، دور بودم!
روی صندلیهای مقابل خنچهی عقد جای گرفتیم و مهینجون با چشمهای پراز اشک شوق خیرهمان شده بود و بغض و نگرانی نگاه ترلان، بر دلم نیش میزد.
خوشحالی از ته دل و برادرانهی هامون، از نگاهش هم قابل مشاهده بود و کیومرثخان پدرانه خیرهمان شده بود اما در نِینِی چشمهایش، بیاعتمادی و نانطمئنی بود که موج میزد.
ارکستر دست از نواختن برداشت و عاقد رو به عمران پرسید.
_خب پسرم به میمنت و مبارکی، فرموده بودید صیغهی موقت، برای چه مدت؟
عمران جواب داد.
_سهماه.
کنار گوش عمران پچ زدم.
_هیچ چیز این مراسم شبیه به جشن نامزدی نیست، انگار یک عروسیِ که فقط عروسش لباس عروس تنش نیست.
دندانهایش را بر هم سایید.
_کیومرثخانمون گفت موقت که تا تقی به توقی خورد، بیسرو صدا از من جدات کنه، شلوغش کردم که همه خوب بدونن تا دنیا دنیاست، مال منی، خواستم خبرش همه جا بپیچه، لازم بود جار زده بشه که تو زنِ منی!لازم بود یغما.
جواب دادم.
_با پدرت لجبازی کردی؟
انگشتانش را در هم قلاب کرد و با جدیت جواب داد.
_بهخاطر تو هرکاری میکنم، اینو بکن تو اون کلهات.
دلگرم شده بودم، منِ پدر ندیده، منِ خسته شده از تحمل بار سنگین مسئولیتهایی که زیادی برای شانههایم بزرگ بودند، حالا که او را در کنارم داشتم و او از این که
میگفت برای داشتن من هرکاری میکند، نباید خوشحال میشدم؟
نباید عاشقترش میشدم؟
هرچند لجبازی با پدرش را تأیید نمیکردم، اما دلگرم شده بودم، زیادی هم دلگرم شده بودم!
نمیدانستم راهی که در پیش گرفتهایم درست است یا نه، نمیدانستم تب تندی که عمران دارد، زود به عرق مینشیند یا نه، اما من تمام ثانیههای آن لحظات را تا بُنِ دندان، تا عمق وجود، تا مغز استخوان، زندگی کردم.
عاقد وکالت را از ما گرفت و متن کوتاه صیغه را خواند و در کمتر از چندثانیه، محرمش شدم.
من محرم اویی شدم که آرزویش را داشتم، آرزوی بودنش را، درست شبیه به خیلی از دختران دیگر که عاشق میشوند، رویا بافته بودم و حتی اسم بچههایمان را هم انتخاب کرده بودم!
این که رویایم محقق شده بود، باورکردنی نبود!
صدای دست و سوت بلند شد و به خودم آمدم.
خواب نبود، رویا نبود، ما برای هم شده بودیم.
ترلان جلو آمد و جعبهی کوچک انگشتر را از میان گلهای تزئین شدهی مقابلمان برداشت و صورتم را بوسید و آن را به دست عمران داد و کنار گوشم لب زد.
_امیدوارم لیاقتت رو داشته باشه.
ملتمسانه نگاهش کردم که دوباره شروع نکند و او با بغض دور شد.
عمران انگشتری که انتخاب خودش بود را از جعبه خارج کرد و دست چپم را در دست گرفت و انگشتر را در دومین انگشتم انداخت که باز صدای دست زدن ها بلند شد.
اینبار یکی از خدمتکارها جلو آمد و جام کوچک عسل را به دستمان داد و ما با انگشت کوچکمان، کام یکدیگر را شیرین کردیم و عمران انگشتم را چندلحظه در دهانش نگه داشت و بعد با گاز کوچکی رهایش کرد.
لبخند زد و من در نگاهش غرق شدم.
بیاهمیت ترین چیز برایم، سیل
با حرص به دختری که قصد داشت عکسهایمان را ثبت کند نگاه کرد و بانداژ را از دستش باز کرد و گوشهای پرتاب کرد و دست ورم کردهاش را چندباردلاز و بسته کرد.
من به نردههای چوبی کنار پلههای نیم دایرهی وسط باغ تکیه داده بودم و به او که چند پله پایینتر از من ایستاده بود و آفتاب زمستانی اواخر اسفند روی پوست برنزهی صورتش نشسته بود خیره شدم و با صدای بلند از حرص خوردنش خندیدم.
دو پله بالا آمد در حالی که خودش هم خندهاش گرفته بود آرام لب زد.
_زهرمار، به این دختره حالی کن من حوصلهی این ادا اطوارا رو ندارما.
لب گزیدم که سرش را جلوتر آورد و لب زد.
_داره کلافهام میکنهها!
ابروهایم بالا پرید و پرسیدم.
_این دختره؟
لبهایش را جمع کرد و با چشمهایش اشاره به من کرد و عصبی لب زد.
_نهخیر، دلبری کردنای این دختره!
دستم را مقابل دهانم گذاشتم و خندیدم.
با بدجنسی یکتای ابرویش را بالا داد و موذیانه خندید.
_تلافی میکنم، مطمئن باش، نوبت منم میرسه.
بعد غرید.
_انقدرم اون لبای بیصاحابو گاز نگیر.
دختر جوان با دوربینش سمتمان آمد و گفت.
_خب عروسخانوم شما به نردهها تکیه بده و سرت رو به عقب خم کن، آقا دوماد شما هم مقابلشون بایستید و صورتتون رو ببرید کنار گردنشون.
عمرلن توپید.
_خانوم این مسخره بازیا چیه؟چهارتا عکستو معمولی بنداز ما بریم به کارمون برسیم!
نگاه خیرهی من و دختر جوان را که دید چرخید سمتم و کنار گوشم لب زد.
_تو روحت، جبران میکنم خانوم خانوما، حالا هی لبخند فاتحانه برای من بزن.
***
انگار هر قدمم را روی ابرها میگذاشتم و دست در دست عمران در سالن بزرگ عمارت کیومرثخان، به مهمانان خوش آمد میگفتیم.
انگار خواب میدیدم که کنار عمران قدم برمیداشتم.
انگار به اندازهی هزارسال نوری، از همان یک هفته قبلی که موهایم در این خانه در دست مانا چنگ شده بود و دلم از نداشتن عمران، هزاربار شکسته بود، دور بودم!
روی صندلیهای مقابل خنچهی عقد جای گرفتیم و مهینجون با چشمهای پراز اشک شوق خیرهمان شده بود و بغض و نگرانی نگاه ترلان، بر دلم نیش میزد.
خوشحالی از ته دل و برادرانهی هامون، از نگاهش هم قابل مشاهده بود و کیومرثخان پدرانه خیرهمان شده بود اما در نِینِی چشمهایش، بیاعتمادی و نانطمئنی بود که موج میزد.
ارکستر دست از نواختن برداشت و عاقد رو به عمران پرسید.
_خب پسرم به میمنت و مبارکی، فرموده بودید صیغهی موقت، برای چه مدت؟
عمران جواب داد.
_سهماه.
کنار گوش عمران پچ زدم.
_هیچ چیز این مراسم شبیه به جشن نامزدی نیست، انگار یک عروسیِ که فقط عروسش لباس عروس تنش نیست.
دندانهایش را بر هم سایید.
_کیومرثخانمون گفت موقت که تا تقی به توقی خورد، بیسرو صدا از من جدات کنه، شلوغش کردم که همه خوب بدونن تا دنیا دنیاست، مال منی، خواستم خبرش همه جا بپیچه، لازم بود جار زده بشه که تو زنِ منی!لازم بود یغما.
جواب دادم.
_با پدرت لجبازی کردی؟
انگشتانش را در هم قلاب کرد و با جدیت جواب داد.
_بهخاطر تو هرکاری میکنم، اینو بکن تو اون کلهات.
دلگرم شده بودم، منِ پدر ندیده، منِ خسته شده از تحمل بار سنگین مسئولیتهایی که زیادی برای شانههایم بزرگ بودند، حالا که او را در کنارم داشتم و او از این که
میگفت برای داشتن من هرکاری میکند، نباید خوشحال میشدم؟
نباید عاشقترش میشدم؟
هرچند لجبازی با پدرش را تأیید نمیکردم، اما دلگرم شده بودم، زیادی هم دلگرم شده بودم!
نمیدانستم راهی که در پیش گرفتهایم درست است یا نه، نمیدانستم تب تندی که عمران دارد، زود به عرق مینشیند یا نه، اما من تمام ثانیههای آن لحظات را تا بُنِ دندان، تا عمق وجود، تا مغز استخوان، زندگی کردم.
عاقد وکالت را از ما گرفت و متن کوتاه صیغه را خواند و در کمتر از چندثانیه، محرمش شدم.
من محرم اویی شدم که آرزویش را داشتم، آرزوی بودنش را، درست شبیه به خیلی از دختران دیگر که عاشق میشوند، رویا بافته بودم و حتی اسم بچههایمان را هم انتخاب کرده بودم!
این که رویایم محقق شده بود، باورکردنی نبود!
صدای دست و سوت بلند شد و به خودم آمدم.
خواب نبود، رویا نبود، ما برای هم شده بودیم.
ترلان جلو آمد و جعبهی کوچک انگشتر را از میان گلهای تزئین شدهی مقابلمان برداشت و صورتم را بوسید و آن را به دست عمران داد و کنار گوشم لب زد.
_امیدوارم لیاقتت رو داشته باشه.
ملتمسانه نگاهش کردم که دوباره شروع نکند و او با بغض دور شد.
عمران انگشتری که انتخاب خودش بود را از جعبه خارج کرد و دست چپم را در دست گرفت و انگشتر را در دومین انگشتم انداخت که باز صدای دست زدن ها بلند شد.
اینبار یکی از خدمتکارها جلو آمد و جام کوچک عسل را به دستمان داد و ما با انگشت کوچکمان، کام یکدیگر را شیرین کردیم و عمران انگشتم را چندلحظه در دهانش نگه داشت و بعد با گاز کوچکی رهایش کرد.
لبخند زد و من در نگاهش غرق شدم.
بیاهمیت ترین چیز برایم، سیل