#پارت۱۰۳
با چهره ای در هم وارد کلاس شد و با سلامی کوتاه به طرف صندلی خالی رفت اما با صدای محکم وپر ابهت مسیح
برجا میخکوب شد .
-خانم محترم ! کجا ؟.........
به طرفش برگشت و مقطع و بریده بریده گفت :
-من....من ........دانش........دانشجوی همین کلاسم
به طرف بچه ها برگشت وبا تمسخر گفت:
-فک کنم، منم استاد همین کلاس باشم!
از حرف مسیح بچه ها زدند زیرخنده ، افرا که احساس خجالت وسر در گمی میکرد با صدای مرتعش و لرزانی
گفت :
-می رم که بشینم
به طرفش برگشت وآمرانه پرسید
-با اجازه چه کسی؟
با حرص لبش را به دندان گزید نمی دانست چه جوابی باید بدهد واقعا در آن لحظه ذهنش هنگ کرده بود و اصلا
یاری کمکش نبود .مسیح که ازآشفتگی او راضی و خشنود به نظر میرسید با سرخوشی گفت :
-شما خواب تشریف داشتین که از قانون های کلاس من خبر ندارین ؟
کلافه پرسید :
-چه قانونی؟
-تا حالا کجا بودین، که حالا اومدین سر کلاس ؟
-من اولین جلسه ایه که میام سر این کلاس و خبر از قانون های شما ندارم .
در حالی که با گامهای استوار به طرف تریبونش میرفت بلند و شمرده گفت :
- به هر حال همه می دونن که هیچ دانشجویی بعد از من حق ورود به کلاس و نداره ؛ شما اینو نمی دونستید؟
-من در جریان نبودم .
با نگاهی تحقیر آمیز سر تاپایش را کاوید وگفت :
-بهتر بود قبل از اینکه با من کلاس می گرفتی در مورد کلاسم یکم تحقیق می کردی
با چهره ای در هم وارد کلاس شد و با سلامی کوتاه به طرف صندلی خالی رفت اما با صدای محکم وپر ابهت مسیح
برجا میخکوب شد .
-خانم محترم ! کجا ؟.........
به طرفش برگشت و مقطع و بریده بریده گفت :
-من....من ........دانش........دانشجوی همین کلاسم
به طرف بچه ها برگشت وبا تمسخر گفت:
-فک کنم، منم استاد همین کلاس باشم!
از حرف مسیح بچه ها زدند زیرخنده ، افرا که احساس خجالت وسر در گمی میکرد با صدای مرتعش و لرزانی
گفت :
-می رم که بشینم
به طرفش برگشت وآمرانه پرسید
-با اجازه چه کسی؟
با حرص لبش را به دندان گزید نمی دانست چه جوابی باید بدهد واقعا در آن لحظه ذهنش هنگ کرده بود و اصلا
یاری کمکش نبود .مسیح که ازآشفتگی او راضی و خشنود به نظر میرسید با سرخوشی گفت :
-شما خواب تشریف داشتین که از قانون های کلاس من خبر ندارین ؟
کلافه پرسید :
-چه قانونی؟
-تا حالا کجا بودین، که حالا اومدین سر کلاس ؟
-من اولین جلسه ایه که میام سر این کلاس و خبر از قانون های شما ندارم .
در حالی که با گامهای استوار به طرف تریبونش میرفت بلند و شمرده گفت :
- به هر حال همه می دونن که هیچ دانشجویی بعد از من حق ورود به کلاس و نداره ؛ شما اینو نمی دونستید؟
-من در جریان نبودم .
با نگاهی تحقیر آمیز سر تاپایش را کاوید وگفت :
-بهتر بود قبل از اینکه با من کلاس می گرفتی در مورد کلاسم یکم تحقیق می کردی