𝒰𝓇𝒶𝓃𝓊𝓈


Kanal geosi va tili: Eron, Inglizcha


𝓐 𝓹𝓵𝓪𝓷𝓮𝓽 𝔀𝓲𝓽𝓱 𝓭𝓲𝓪𝓶𝓸𝓷𝓭 𝓻𝓪𝓲𝓷...

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Inglizcha
Statistika
Postlar filtri


روزی نوشیروان ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.

شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﯽﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ...
سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ
شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ.
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ،
ﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ.
مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند چرا با عجله میروید؟
گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است.
اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد.


اگه با چهار تا درسخوان بگردی، پنجمیش تویی
اگه با چهار تا ورزشکار بگردی، پنجمیش تویی
اگه با چهار تا معتاد بگردی، پنجمیش تویی

سعی کن همیشه با برنده ها بگردی. شاید نتونی ببریشون، ولی حداقل بازی رو یاد میگیری...


I get overwhelmed so easily
my anxiety creeps inside of me
makes it hard to breathe
whats come over me?
feels like Im somebody else...


یاد گرفتم در پایان یک علاقه، ما کسی را از دست نمیدهیم؛ خودمان از دست میرویم، آن خودِ دل‌بسته‌یِ خوشحالِ سرسختِ امیدوار

🖋حمید سلیمی


گفته بود: کاش آدم میتوانست با مرگ مبارزه کند.
گفتم: چجوری؟
گفت: جوری که نخواهد بمیرد. یک تقلای حسابی!
گفتم: ممکن نیست. مرگ همیشه یک جور نیست.
هر دفعه شکل تازه ای دارد...

🖋سمفونی مردگان
عباس معروفی


اونجا که سهراب سپهری میگه:
این‌سو تاریکی مرگ،
آن‌سو زیبایی برگ
این‌ها چه، آن‌ها چیست،
انبوه زمان‌ها چیست؟
این می‌شکفد، ترس تماشا دارد.
آن می‌گذرد، وحشت دریا دارد…


هفت پند بی نظیر مولانا،اونجا که میگه:
- شب باش در پوشیدن خطای دیگری
- زمین باش در فروتنی
- خورشید باش در مهربانی
- در زندگی خودت باش، همانگونه که هستی
- رود باش در سخاوت به دیگران
- دریا باش در صبر و بردباری
- همچون مرده باش در هنگام خشم


ابوسعید ابوالخیر را گفتند:
فلانی قادر اسـت پرواز کند،
گفت: این‌که مهم نیست، مگس هم می‌پرد.
گفتند:
فلانی را چه می‌گویی؟
روی آب راه می‌رود!
گفت:
اهمیتی ندارد، تکه‌ای چوب نیز همین کار را می‌کند.
گفتند:
پس از نظر تو شاهکار چیست؟
گفت:
این‌که در بین مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی، دروغ نگویی، از کسی سوءاستفاده نکنی و وسیله فریب دیگران نشوی و کسی را از خود نرنجانی.
این شاهکار است.


برای از بین بردن یک فرهنگ لازم نیست
کتاب‌ها را بسوزانی،فقط کافیست کاری کنی
تا مردم دیگر کتاب نخوانند !


بهار از دستای من پر زد و رفت...




دانشجویی از استادش پرسید:
آیا میشود با قلب شکسته دوباره عاشق شد؟
استاد پاسخ داد: بله
دانشجو گفت: مگر میشود با لیوان شکسته آب خورد؟
استاد پاسخ داد: مگر میشود به خاطر لیوان شکسته دست از آب خوردن کشید...؟


و زمان چه ظالمانه میتازد!
وقتى در طلب آن هستى مضایقه مى‌کند،
و آن گاه که به آن نیاز ندارى فراوان می‌شود...


صبح وقتی که درها بسته بود، همه ی اهل خانه می خواستند به اتاقش هجوم بیاورند و حالا که درها باز بود، کسی نمی آمد او را ببیند...

🖋مسخ
فرانتس کافکا




ز دست دیده و دل هردو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد !
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد ( :


بخاطر بسپار!
حفظ دروغ نیاز به انرژی دارد؛ و ترس از برملا شدن آن تولید اضطراب می کند، و پوشاندن آن تلف کردن وقت است...!


‌ گفته بودند جنون از حد که بگذرد بدل به شفا خواهد شد.

*

میگم اسمشو بذاریم بهارنارنج... لخت نشسته جلوی آینه، آفتاب آبان از پنجره افتاده روی ساق قشنگ پای راستش، موهای نمدارش رو داره می بافه، که بندازه رو شونه راستش، که منو بیچاره کنه.

از همون دم آیینه میگه مگه نگفتی بذاریم باران؟ میگم اون اولی بود، دیگه باید بره مدرسه، یکی دیگه میخوام. می خنده... میگه دخترات رو بیشتر از من دوست داشته باشی سه تاتون رو میذارم میرم یه جای دور. میگم خر شدی باز؟ میگه بله، خر خوبه؟ میگم خوبه...
بعد وامیسم پشت سرش، موهاش رو بو می کشم، چشمامو می بندم، میگم کی پس یه روز خوب میاد؟ یه شب خوب؟ نگفتی مگه ابرا میرن، دردا میرن، خورشید میاد؟ مگه نگفتی رنج موقته؟ کو پس؟ جواب نمیده...

چشمامو باز می کنم، رفته. واسه همیشه. یعنی نیومده هیچ وقت. یعنی مامان دخترام نشده. یعنی هیچ وقت نَشِسته جلوی آیینه، موهای خیسش رو ببافه. تموم این داستان ها رو یه مرد دیگه دیده.

*

گفته بودند جنون از حد که بگذرد، بدل به شفا خواهد شد.

دروغ گفته بودند. جنون، هیچ گاه از حد نمی گذرد، جنون حد ندارد. همین است که انسان،گم شده بیابان ناکامی، میل بی حدی دارد به گم شدن در خیال. چرا که در واقعیت جز رنج و اندوه هیچ نمانده است....

*

میگم اسمشو بذاریم بهارنارنج... لخت نشسته جلوی آینه، آفتاب آبان از پنجره افتاده روی ساق قشنگ پای راستش، موهای نمدارش رو داره می بافه، که بندازه رو شونه راستش، که منو بیچاره کنه.

از همون دم آیینه میگه مگه نگفتی بذاریم باران؟ میگم اون اولی بود، دیگه باید بره مدرسه، یکی دیگه میخوام. می خنده.

بقیه متن را پاک می کنم. که قصه این بار در صدای خنده او تمام شود، پیش از رفتن بوی گندم تنش. بعد درختی خشک می شوم، در دشت متروک. مردمان دورم را دیوار ساخته اند، و رفته اند. همه برای همیشه رفته اند.....

🖋حمید سلیمی


Life is irrelevant, feeling scary
Death is so delicate, and cold..


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
غم

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.