#پارت_۵۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
چشمان تیزبینم حالت چهرهاش را کنکاش میکرد. مشخص بود که حرفم چنان شوکهاش کرده که حتی نفس کشیدن هم یادش رفته بود. بشکنی مقابل صورتش زدم که مردمک ثابت چشمانش لرزید.
_فهمیدی چی گفتم آزاد؟
لحظه ای خیرهام شد و بلافاصله سرش را رو به پایین سوق داد. برای گفتن حرفش این پا و آن پا میکرد؛ اما بلاخره لب باز کرد.
_مطمئنین قربان؟ممکنه براتون مشکلی پیش بیاد.
_منم دنبال همین مشکلم.
با شوک نگاهم کرد. در برابرعلامت سوال چشمانش تنها لبخند زدم و با اشارهی سرم از او خواستم کارش را انجام دهد.
رفتنش را نظاره کردم. هنوز هم به او شک داشتم. جایی گوشهی ذهنم نمیتوانست خیانتش را فراموش کند. او هنوز هم امتحانش را پس نداده بود.
قدم در مسیر سنگ فرش گذاشتم که به آن در آهنی بزرگ ختم میشد.
مشتاقانه منتظر عکس العمل حاج رضا بعد از شنیدن این خبر بودم!
ماشین را مقابلم پارک کرد و پیاده شد. همان طور که به سمتش میرفتم، گفتم:
_خودم رانندگی میکنم آزاد. تو اینجا بمون.
_اما قربان ممکنه دردسر درست بشه من باشم بهتره و...
با صدای مهراد حرفش را خورد و قدمی به عقب برداشت. چرا اینقدر دستپاچه بود؟
_اونی که رانندگی میکنه منم. تو که همین طور سر پا هم داری بیهوش میشی. من هنوز یه عالمه آرزو دارم. دختر مورد علاقم منتظره پیداش کنم عزب نمیخوام بمیرم. اصلا جواب بچه های نداشتم رو چی میدی؟ با این بی خوابیت بزنی باباشون رو با پرواز مستقیم بفرستی اون دنیا...
سری از روی تاسف تکان دادم و شقیقهام را فشردم. میان حرفش پریدم و مانع ادامهی سخنرانیاش شدم.
_به جون همون دختر مورد علاقهی پیدا نشدت، زبونت رو تو دهنت نگه دار و اینقدر تکونش نده. یعنی همیشه یکی از عامل های سرد درد من تویی. قشنگ فعال ترین عضو بدنت این زبونته که از کار هم نمیافته شکر خدا.
_بار آخرت باشه جون خانم من رو قسم می خوری آ.
تا لب های کش آمدهام را دید، صدای قهقهه اش بلند شد و خواست باز حرفی بزند که اخطار آمیر نگاهش کردم و با نیم قدمی که به سویش برداشتم پا به فرار گذاشت و سوار ماشین شد. با تک بوقی از من هم خواست سوار بشوم.
_اگر من هم میاومدم شاید میتونستم کمکتون کنم شهریار خان.
لحن گرفتهی صدایش توجهام را به خودش جلب کرد.
این همه اصرار برای چه بود؟
_تو همینجا بمون آزاد. فقط گوش به زنگ باش. قرار هم نیست اتفاقی بیفته. نه حاج رضا راحت دم به تله میده نه من.
با چشمان نگرانش بدرقهام کرد. تا کنار مهراد نشستم، ماشین به سرعت از جا کنده شد. صندلی را به عقب خواباندم و به حالت نیمه دراز کش در آمدم. پلک هایم روی هم نشست. سرم درد میکرد؛ حتی خواب هم در زندگیام حرام شده بود.
_به حاج رضا خبر میده؟
در جوابش زمزمه کردم.
_آره
_حالا چی میشه؟
قدرت نداشتم چشمانم را باز کنم. همان طور که در سیاهی پشت پلک هایم غرق بودم، بی رمق گفتم:
_منم منتظرم ببینم حاج رضا چه حرکتی میکنه.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
چشمان تیزبینم حالت چهرهاش را کنکاش میکرد. مشخص بود که حرفم چنان شوکهاش کرده که حتی نفس کشیدن هم یادش رفته بود. بشکنی مقابل صورتش زدم که مردمک ثابت چشمانش لرزید.
_فهمیدی چی گفتم آزاد؟
لحظه ای خیرهام شد و بلافاصله سرش را رو به پایین سوق داد. برای گفتن حرفش این پا و آن پا میکرد؛ اما بلاخره لب باز کرد.
_مطمئنین قربان؟ممکنه براتون مشکلی پیش بیاد.
_منم دنبال همین مشکلم.
با شوک نگاهم کرد. در برابرعلامت سوال چشمانش تنها لبخند زدم و با اشارهی سرم از او خواستم کارش را انجام دهد.
رفتنش را نظاره کردم. هنوز هم به او شک داشتم. جایی گوشهی ذهنم نمیتوانست خیانتش را فراموش کند. او هنوز هم امتحانش را پس نداده بود.
قدم در مسیر سنگ فرش گذاشتم که به آن در آهنی بزرگ ختم میشد.
مشتاقانه منتظر عکس العمل حاج رضا بعد از شنیدن این خبر بودم!
ماشین را مقابلم پارک کرد و پیاده شد. همان طور که به سمتش میرفتم، گفتم:
_خودم رانندگی میکنم آزاد. تو اینجا بمون.
_اما قربان ممکنه دردسر درست بشه من باشم بهتره و...
با صدای مهراد حرفش را خورد و قدمی به عقب برداشت. چرا اینقدر دستپاچه بود؟
_اونی که رانندگی میکنه منم. تو که همین طور سر پا هم داری بیهوش میشی. من هنوز یه عالمه آرزو دارم. دختر مورد علاقم منتظره پیداش کنم عزب نمیخوام بمیرم. اصلا جواب بچه های نداشتم رو چی میدی؟ با این بی خوابیت بزنی باباشون رو با پرواز مستقیم بفرستی اون دنیا...
سری از روی تاسف تکان دادم و شقیقهام را فشردم. میان حرفش پریدم و مانع ادامهی سخنرانیاش شدم.
_به جون همون دختر مورد علاقهی پیدا نشدت، زبونت رو تو دهنت نگه دار و اینقدر تکونش نده. یعنی همیشه یکی از عامل های سرد درد من تویی. قشنگ فعال ترین عضو بدنت این زبونته که از کار هم نمیافته شکر خدا.
_بار آخرت باشه جون خانم من رو قسم می خوری آ.
تا لب های کش آمدهام را دید، صدای قهقهه اش بلند شد و خواست باز حرفی بزند که اخطار آمیر نگاهش کردم و با نیم قدمی که به سویش برداشتم پا به فرار گذاشت و سوار ماشین شد. با تک بوقی از من هم خواست سوار بشوم.
_اگر من هم میاومدم شاید میتونستم کمکتون کنم شهریار خان.
لحن گرفتهی صدایش توجهام را به خودش جلب کرد.
این همه اصرار برای چه بود؟
_تو همینجا بمون آزاد. فقط گوش به زنگ باش. قرار هم نیست اتفاقی بیفته. نه حاج رضا راحت دم به تله میده نه من.
با چشمان نگرانش بدرقهام کرد. تا کنار مهراد نشستم، ماشین به سرعت از جا کنده شد. صندلی را به عقب خواباندم و به حالت نیمه دراز کش در آمدم. پلک هایم روی هم نشست. سرم درد میکرد؛ حتی خواب هم در زندگیام حرام شده بود.
_به حاج رضا خبر میده؟
در جوابش زمزمه کردم.
_آره
_حالا چی میشه؟
قدرت نداشتم چشمانم را باز کنم. همان طور که در سیاهی پشت پلک هایم غرق بودم، بی رمق گفتم:
_منم منتظرم ببینم حاج رضا چه حرکتی میکنه.
https://t.me/mahlanovels