#آنچه_که_در_پارتهای_آینده_میخوانید❤️😍👇🏻
_در ضمن من اسم باوان رو به چنگ نیوردم خودت این اسم رو برای من گذاشتی؛ وگرنه اسم واقعی من آسو هست آقا شهریار متوجه شدی؟
همانند خودم نچی کرد و برای حرص دادنم زبان باز کرد:
_نُچ، باید به این حقیقت برسی که چقدر باوانِ شهریار بودن بهت میآد.
_آسوی شهریار چی؟ قشنگ نیست؟
نگاهش با مکث بر صورتم همچون جست و جوگر نشست. به دنبال چه در چشمانم میگشت؟ عمق نگاهش قلبم را به تلاش دو چندان وادار میکرد.
_آخ آسو همین آبیهای چشمات پدر من یکی رو درآورده. کاش بفهمی وجودت با هر اسمی کنارم قشنگه.
خجالت نام برازندهای برای توصیف حالتی که بر احساسم نشست نبود. از روی حجب و حیا یا شاید هم آنکه دیگر توانایی زل زدن مستقیم به سیاهی شب چشمانش را نداشتم که سر به زیر انداختم و با صدایی خموش فقط گفتم:
_اینطور میگی که من خجالت میکشم.
_نگفتم که خجالت بکشی. حقیقت رو باید گفت. من رو نگاه کن. آسو؟
روی برگرداندم و از شیشه بغل به بیرون خیره شدم. گرمم شد یا فضای ماشین حالم را دگرگون کرده بود. گاهی فکر میکنم احساسات شهریار در برابر احساس من وزن سنگینتری داشت.
_آسو خانم؟ نگاهم نمیکنی؟ فرار نکن دختر خوب.
_کار سخت از من نخواه تا فرار نکنم.
_من رو نگاه کردن کار سخت حساب میشه؟
_بله.
صدای خندهی سرخوشش تاثیرش را بر لبهای من هم گذاشت اما شرم روی تماشا کردن او را از من گرفته بود.
#جاری_خواهم_ماند
#شهریار_آسو
#مهلا_نوشت
برشی از قسمتهای جدید🫠❤️
یک سوم پایانی کتاب که قراره براتون در کانال پارتگذاری کنم قراره هیجان و عاشقانههاش بیشتر باشه👌🏻❤️
از لحاظ غافلگیری هم...😎
https://t.me/mahlanovels
_در ضمن من اسم باوان رو به چنگ نیوردم خودت این اسم رو برای من گذاشتی؛ وگرنه اسم واقعی من آسو هست آقا شهریار متوجه شدی؟
همانند خودم نچی کرد و برای حرص دادنم زبان باز کرد:
_نُچ، باید به این حقیقت برسی که چقدر باوانِ شهریار بودن بهت میآد.
_آسوی شهریار چی؟ قشنگ نیست؟
نگاهش با مکث بر صورتم همچون جست و جوگر نشست. به دنبال چه در چشمانم میگشت؟ عمق نگاهش قلبم را به تلاش دو چندان وادار میکرد.
_آخ آسو همین آبیهای چشمات پدر من یکی رو درآورده. کاش بفهمی وجودت با هر اسمی کنارم قشنگه.
خجالت نام برازندهای برای توصیف حالتی که بر احساسم نشست نبود. از روی حجب و حیا یا شاید هم آنکه دیگر توانایی زل زدن مستقیم به سیاهی شب چشمانش را نداشتم که سر به زیر انداختم و با صدایی خموش فقط گفتم:
_اینطور میگی که من خجالت میکشم.
_نگفتم که خجالت بکشی. حقیقت رو باید گفت. من رو نگاه کن. آسو؟
روی برگرداندم و از شیشه بغل به بیرون خیره شدم. گرمم شد یا فضای ماشین حالم را دگرگون کرده بود. گاهی فکر میکنم احساسات شهریار در برابر احساس من وزن سنگینتری داشت.
_آسو خانم؟ نگاهم نمیکنی؟ فرار نکن دختر خوب.
_کار سخت از من نخواه تا فرار نکنم.
_من رو نگاه کردن کار سخت حساب میشه؟
_بله.
صدای خندهی سرخوشش تاثیرش را بر لبهای من هم گذاشت اما شرم روی تماشا کردن او را از من گرفته بود.
#جاری_خواهم_ماند
#شهریار_آسو
#مهلا_نوشت
برشی از قسمتهای جدید🫠❤️
یک سوم پایانی کتاب که قراره براتون در کانال پارتگذاری کنم قراره هیجان و عاشقانههاش بیشتر باشه👌🏻❤️
از لحاظ غافلگیری هم...😎
https://t.me/mahlanovels