#پارت_۵۰۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
دخترک قبل از آنکه از مزرعه دل بکند و پای رفتن پیدا کند بار دیگر به سنگ قبر کوچک سری زد.
_هنوز در تعجبم که چرا کسی در مورد این موضوع حرفی نزده و تا الان بیخبر بودم.
جوابی برای سوالش نداشتم پس سکوت را ترجیح دادم و او روی زانوهایش نشست و دستش سنگ قبر را لمس کرد.
_پسر کوچولو، سلام. منم آسو، دخترعمهی تو و شهریار. من مهمان این چند ساعت بودم و باید برگردم. لطفا مواظب اون یکی قُلی که اهل خطر کردنه باش. من به مادرتون هم گفتم، داداشت اینجا خیلیها منتظرش هستن که برگرده. مواظبش باش تا سالم پیش خانوادهش برگرده، باشه؟
چطور میتوانست چنین راحت و صمیمی با همچین سنگی صحبت کند. سنگی که زیرش کسی آرمیده که تا همین چند ساعت پیش هم او را نمیشناخت. اصلا منم در این چند روز نتوانسته بودم با برادری که حتی یک بار هم او را ندیده بودم و پدر میگفت قُل دیگر توست صحبت کنم. قلبم سنگین شده و نگاهی که باز هم به غم نشسته بود را به سنگ قبر کوچک دادم. از دست دادن برادر دوقلو هم به دیگر حسرتهایم اضافه شده بود!
_بریم؟
با صدای مهراد محکم پلکهایم را به هم فشردم تا از خیس شدن احتمالی چشمانم جلوگیری کنم. وقتی آسو زودتر از من پشت سر مهراد رفت، روی زانوهایم نشستم و رو به سنگ قبر تنها گفتم:
_کمکم کن؛ داداش!
هر سه به همراه دوست فربد که حکم راننده را داشت، سوار ماشین شدیم. هر چند در طول مسیر تا رسیدن به جنگل هیچ کس قصد حرف زدن نداشت. من و مهراد به خوبی میدانستیم رانندهای که فربد همراه ما فرستاده در واقع حکم گزارش دهنده به او را دارد پس ترجیح میدادیم هر چیزی را به زبان نیاوریم. نزدیکیهای جنگل بود که از او خواستیم ماشین را متوقف کند تا پیاده برویم و کمتر جلب توجه کنیم و از او خواستم ماشین را تا برگشتن من و مهراد جایی که در دید نباشد پنهان کند.
آسو بیحرف و دخالت دنبالمان میآمد. مهراد که چند قدم جلو تر بود را تنها گذاشتم و خود را به کنار دخترک رساندم. سکوتش طبیعی به نظر نمیرسید.
_چیزی شده؟
قدمهایش را به آرامی و با دقت برمیداشت تا پایش جایی گرفتار نشود و سکندری نخورد.
_مغزم هر چند دقیقه قدرتش رو از دست میده و مرتب از خودم سوال میکنم که آسو نکنه داری خواب میبینی؟ از جشن انار تا الان کم اتفاقهای مختلف نیفتاده. باور کردن و درک کردن همهی دادههایی که به مغزم وارد شده کار چند ساعت نیست. احتیاج دارم چند روز به اتفاقات و حرفهای امروز فکر کنم
_باز هم باید تکرار کنم که همه چیز واقعیته؟
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
دخترک قبل از آنکه از مزرعه دل بکند و پای رفتن پیدا کند بار دیگر به سنگ قبر کوچک سری زد.
_هنوز در تعجبم که چرا کسی در مورد این موضوع حرفی نزده و تا الان بیخبر بودم.
جوابی برای سوالش نداشتم پس سکوت را ترجیح دادم و او روی زانوهایش نشست و دستش سنگ قبر را لمس کرد.
_پسر کوچولو، سلام. منم آسو، دخترعمهی تو و شهریار. من مهمان این چند ساعت بودم و باید برگردم. لطفا مواظب اون یکی قُلی که اهل خطر کردنه باش. من به مادرتون هم گفتم، داداشت اینجا خیلیها منتظرش هستن که برگرده. مواظبش باش تا سالم پیش خانوادهش برگرده، باشه؟
چطور میتوانست چنین راحت و صمیمی با همچین سنگی صحبت کند. سنگی که زیرش کسی آرمیده که تا همین چند ساعت پیش هم او را نمیشناخت. اصلا منم در این چند روز نتوانسته بودم با برادری که حتی یک بار هم او را ندیده بودم و پدر میگفت قُل دیگر توست صحبت کنم. قلبم سنگین شده و نگاهی که باز هم به غم نشسته بود را به سنگ قبر کوچک دادم. از دست دادن برادر دوقلو هم به دیگر حسرتهایم اضافه شده بود!
_بریم؟
با صدای مهراد محکم پلکهایم را به هم فشردم تا از خیس شدن احتمالی چشمانم جلوگیری کنم. وقتی آسو زودتر از من پشت سر مهراد رفت، روی زانوهایم نشستم و رو به سنگ قبر تنها گفتم:
_کمکم کن؛ داداش!
هر سه به همراه دوست فربد که حکم راننده را داشت، سوار ماشین شدیم. هر چند در طول مسیر تا رسیدن به جنگل هیچ کس قصد حرف زدن نداشت. من و مهراد به خوبی میدانستیم رانندهای که فربد همراه ما فرستاده در واقع حکم گزارش دهنده به او را دارد پس ترجیح میدادیم هر چیزی را به زبان نیاوریم. نزدیکیهای جنگل بود که از او خواستیم ماشین را متوقف کند تا پیاده برویم و کمتر جلب توجه کنیم و از او خواستم ماشین را تا برگشتن من و مهراد جایی که در دید نباشد پنهان کند.
آسو بیحرف و دخالت دنبالمان میآمد. مهراد که چند قدم جلو تر بود را تنها گذاشتم و خود را به کنار دخترک رساندم. سکوتش طبیعی به نظر نمیرسید.
_چیزی شده؟
قدمهایش را به آرامی و با دقت برمیداشت تا پایش جایی گرفتار نشود و سکندری نخورد.
_مغزم هر چند دقیقه قدرتش رو از دست میده و مرتب از خودم سوال میکنم که آسو نکنه داری خواب میبینی؟ از جشن انار تا الان کم اتفاقهای مختلف نیفتاده. باور کردن و درک کردن همهی دادههایی که به مغزم وارد شده کار چند ساعت نیست. احتیاج دارم چند روز به اتفاقات و حرفهای امروز فکر کنم
_باز هم باید تکرار کنم که همه چیز واقعیته؟
https://t.me/mahlanovels