#پارت_۴۸۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
با صدایی شبیه به آوای ناله مانندی سر بلند کردم و بلافاصله چشمانم روی چهرهی درهم رفتهی دخترک ثابت شد. با تابی سرش را به چپ و راست تکان میداد. کابوس میدید؟ دستپاچه از جای برخاستم که با صدای زمزمهاش تن کرخت شدهام از کار افتاد.
_زندهست.... زنده...
شرمندهی حس و حالی که او الان داشت من بودم. شرمندهی چشم انتظاریاش، قلب شکسته و حال وخیمش تنها من بودم. از اینکه چشم باز کند و مرا ببیند، شرم حضور داشتم. آنقدر دچار سردرگمی و شوک از حضور دخترک در اینجا بودم که تمرکز کافی برای فکر کردن نداشتم و نمیدانستم چه واکنش درستی باید نشان بدهم. بار دیگر دخترک تکان خورد و اصوات نامفهومی را زیر لب بازگو کرد. چیزی به هوشیار شدنش نمانده بود و من هنوز بیم از رو به رو شدن داشتم. قدمی عقب رفتم و گویی قصد گریختن از دختری را داشتم که دلم برای چشمان دریاییاش له له میزد. تا انگشتانم دستگیرهی در را لمس کرد، در بیهوا باز شد و قبل از برخورد با تنم خودم را کنار کشیدم. فربد و مهراد با علامت سوالهای نشسته در چشمانشان راهم را برای گریختن از مهلکه بستند. بیکلام به تخت اشاره کردم که رد دستم را گرفتند و به دختری رسيدند که شاید تا چند ثانیهی دیگر چشم باز میکرد.
_انگار داره بههوش میآد.
سری برای فربد تکان دادم و حرفش را تایید کردم. مهراد بود که زیر لب پرسید.
_پس چرا داشتی فرار میکردی؟
_نمیدونم چطوری اصلا باید باهاش رو به رو بشم. تا چشم باز کرد بپرم جلوش بگم سلام دختر دایی، من زندهم؟
تک خندهاش روانم را بهم ریخت.
_اخوی الان وقت حرص خوردن نیست. اصلا میخوای تو بیرون باش وقتی بیدار شد من یا فربد مقدمه چینی کنیم. هوم؟
چشم غرهام تنها محض بستن نیش باز شدهاش بود. کلافه به فربد نگاه کردم هنوز کنار تخت ایستاده و دخترکی که هذیان میگفت را زیر نظر گرفته بود. ای کاش حرفهای زیر لبی آسو آنقدر خوانا بود که بفهمم چه میگوید.
_آسو اگر من یا تو رو بیمقدمه ببینه، میترسم اتفاق بدتری واسش بیفته.
_پس میخوای...
_تب داره.
صدای نگران فربد میان حرف نصفه ماندهی مهراد نشست و توجهی هردویمان را به خودش جلب کرد. با دیدن دست رفیقم بر پیشانی دختری که دلم برای مظلومیتش ضعف میرفت چهره در هم کشیدم. بیوقفه خودم را به کنار تخت رساندم و اولین واکنشم این بود که با خشم دست فربد را پس زدم و لبهی تخت نشستم. بیفکر کف دستم گونهی سرخ شدهی دخترک را لمس کرد و از حرارتی که انگشتانم احساس کردند محکم پلک بر هم زدم. حرص و خشم هر آن آمادگی این را داشتند دیوارههای تنم را آوار کنند و خودشان را به صحنهی نمایش برسانند. با نفس عمیقی سعی کردم هر دو را مهار کنم. قبل از اینکه مغزم به کار بیفتد و تصمیمی بگیرم فربد بود که خط فکریام را به هم ریخت.
_باید خودمون تبش رو بیاریم پایین. موقعیت اینکه دکتری پیدا کنیم نیست. حتی ممکنه پیدا کردن یک آدم مطمئن طول هم بکشه و دختر بیچاره توی تب بسوزه. شهریار، تو همینجا مواظبش باش. من و مهراد همهی کارها رو میکنیم.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
با صدایی شبیه به آوای ناله مانندی سر بلند کردم و بلافاصله چشمانم روی چهرهی درهم رفتهی دخترک ثابت شد. با تابی سرش را به چپ و راست تکان میداد. کابوس میدید؟ دستپاچه از جای برخاستم که با صدای زمزمهاش تن کرخت شدهام از کار افتاد.
_زندهست.... زنده...
شرمندهی حس و حالی که او الان داشت من بودم. شرمندهی چشم انتظاریاش، قلب شکسته و حال وخیمش تنها من بودم. از اینکه چشم باز کند و مرا ببیند، شرم حضور داشتم. آنقدر دچار سردرگمی و شوک از حضور دخترک در اینجا بودم که تمرکز کافی برای فکر کردن نداشتم و نمیدانستم چه واکنش درستی باید نشان بدهم. بار دیگر دخترک تکان خورد و اصوات نامفهومی را زیر لب بازگو کرد. چیزی به هوشیار شدنش نمانده بود و من هنوز بیم از رو به رو شدن داشتم. قدمی عقب رفتم و گویی قصد گریختن از دختری را داشتم که دلم برای چشمان دریاییاش له له میزد. تا انگشتانم دستگیرهی در را لمس کرد، در بیهوا باز شد و قبل از برخورد با تنم خودم را کنار کشیدم. فربد و مهراد با علامت سوالهای نشسته در چشمانشان راهم را برای گریختن از مهلکه بستند. بیکلام به تخت اشاره کردم که رد دستم را گرفتند و به دختری رسيدند که شاید تا چند ثانیهی دیگر چشم باز میکرد.
_انگار داره بههوش میآد.
سری برای فربد تکان دادم و حرفش را تایید کردم. مهراد بود که زیر لب پرسید.
_پس چرا داشتی فرار میکردی؟
_نمیدونم چطوری اصلا باید باهاش رو به رو بشم. تا چشم باز کرد بپرم جلوش بگم سلام دختر دایی، من زندهم؟
تک خندهاش روانم را بهم ریخت.
_اخوی الان وقت حرص خوردن نیست. اصلا میخوای تو بیرون باش وقتی بیدار شد من یا فربد مقدمه چینی کنیم. هوم؟
چشم غرهام تنها محض بستن نیش باز شدهاش بود. کلافه به فربد نگاه کردم هنوز کنار تخت ایستاده و دخترکی که هذیان میگفت را زیر نظر گرفته بود. ای کاش حرفهای زیر لبی آسو آنقدر خوانا بود که بفهمم چه میگوید.
_آسو اگر من یا تو رو بیمقدمه ببینه، میترسم اتفاق بدتری واسش بیفته.
_پس میخوای...
_تب داره.
صدای نگران فربد میان حرف نصفه ماندهی مهراد نشست و توجهی هردویمان را به خودش جلب کرد. با دیدن دست رفیقم بر پیشانی دختری که دلم برای مظلومیتش ضعف میرفت چهره در هم کشیدم. بیوقفه خودم را به کنار تخت رساندم و اولین واکنشم این بود که با خشم دست فربد را پس زدم و لبهی تخت نشستم. بیفکر کف دستم گونهی سرخ شدهی دخترک را لمس کرد و از حرارتی که انگشتانم احساس کردند محکم پلک بر هم زدم. حرص و خشم هر آن آمادگی این را داشتند دیوارههای تنم را آوار کنند و خودشان را به صحنهی نمایش برسانند. با نفس عمیقی سعی کردم هر دو را مهار کنم. قبل از اینکه مغزم به کار بیفتد و تصمیمی بگیرم فربد بود که خط فکریام را به هم ریخت.
_باید خودمون تبش رو بیاریم پایین. موقعیت اینکه دکتری پیدا کنیم نیست. حتی ممکنه پیدا کردن یک آدم مطمئن طول هم بکشه و دختر بیچاره توی تب بسوزه. شهریار، تو همینجا مواظبش باش. من و مهراد همهی کارها رو میکنیم.
https://t.me/mahlanovels