#پارت_۴۴۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
چشم غرهای رفت و به ظاهر اخم کرد.
_نه بابا مگه میشه با خان داداشت توافق کرد؟ سر هیچ اسمی به توافق نمیرسیم.
برادر غد و یک دندهام حتی حاضر نبود برای اسم فرزندش کوتاه بیاید. هر چند ماهور هم کم کسی نبود و به خوبی میدانستم حریف برادر اخمویم میشود.
کم کم خانهی قفس مانند حاج رضا پر از دخترانی میشد که هر کدام لباس محلی زیبا و پر از زرق و برق به تن و به همراه زیورآلات پر از درخشش خود را شریک شادی خواهرم میکردند. بعد از اینکه هم من و هم ماهور هر دو آماده شدیم به سوی اتاق خواهرم شتافتیم. خواهری که از اضطراب یک جا بند نبود و با آشفتگی سر تا پایش در آینه نگاه میکرد و با آن لباس قرمز رنگ همچون شکوفهی انار میدرخشید. با دیدنش بغض کردم و با دیدنم چشمان سرگردانش آرام گرفت. دستانش را باز کرد و مرا فراخواند تا در آغوش پر مهر خواهرانهاش غرق شوم. دستش که به دور تنم پیچید، صدایش همچون من به بغض نشست.
_بالاخره از لونه اومدی بیرون تهتغاری.
شرمنده عقب کشیدم و سر تا پایش را رصد کردم. آلا از لحاظ ظاهری بیشتر شبیه به پدر و مادرم بود و هر چقدر من هیچ از مادر به ارث نبرده بودم، او تک تک اعضای صورتش را از او به ارث برده بود. تنها چیزی که در صورتمان مشترک داشتیم، چال گونهای بود که از عمه و مادربزرگم به ارث برده بودیم. به نگاه خیرهام به خودش لبخندی زد و دامن لباسش را گرفت و یک دور دور خودش چرخید.
_چطور شدم؟
_مثل ماه شدی. حق داره حاج بابا که بهت میگه گیانِ خونهای. تو بری جون و انرژی این خونه چی میشه؟ ببخش من رو اونجور که باید امروز پیشت نبودم.
_درکت میکنم. میدونستم اگر باز بری و یه نفر که شرایطش شبیه به شهریار هست رو ببینی و امیدت باز ناامید بشه، تا یکی دو روز نمیشه هیچ جا پیدات کرد.... پوف... نگاه کن چقدر گردنبند آویزون گردن من بدبخت کردن. گفتم همین امشب هر کی میخواد گردنبندش رو بیاره که دیگه اجازه نمیدم کسی از گردن من بیچاره سواستفاده کنه. بخت باز کن هم شدیم. دختر دم بخت اینقدر ما اطرافمون داشتیم و من خبر نداشتم؟
این یک رسم بود که دختران دمبخت گردنبندشان را بر گردن عروس میانداختند. گردنبندهای آویزان شده و غرغر هایش لبخند به لبهایم آورد. وقتی لبهای کمی کش آمدهام را دید، چشمکی شیطانی زد و گفت:
_تو چی تهتغاری؟ نمیخوای گردنبندت رو آویزون گردنم کنی؟ مثلا همین گردنبند یاقوت کبودی که شهریار بهت داده.
ماهور خندید و من با حرفش دستم روی قفسهی سینهام نشست و سنگ یاقوت را در مشتم پنهان کردم. حتی شوخیاش هم قشنگ نبود. محال ممکن بود لحظهای یاقوت کبود رنگ را از خودم دور کنم. از پیشانی جمع شدهام فهمید که از شوخیاش خوشم نیامده که لبخند هردویشان جمع شد و آلا با طرز نگاه مظلومانهاش قصد عذرخواهی داشت. اصلا مگر این روزها اسمم بر سر زبانها نیفتاده؟ مگر نمیگویند که من عروس مرادیها هستم؟ مگر همه با تعجب و با دلسوزی نگاهم نمیکنند؟ مگر یک کلاغ و چهل کلاغها نمیگویند من هم همچون عمه با این ازدواج بدبیاری میآورم؟ اصلا وقتی شهریار نبود چطور میتوانستم همچون دختران دمبخت گردنبندم را بر گردن عروس بیندازم؟
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
چشم غرهای رفت و به ظاهر اخم کرد.
_نه بابا مگه میشه با خان داداشت توافق کرد؟ سر هیچ اسمی به توافق نمیرسیم.
برادر غد و یک دندهام حتی حاضر نبود برای اسم فرزندش کوتاه بیاید. هر چند ماهور هم کم کسی نبود و به خوبی میدانستم حریف برادر اخمویم میشود.
کم کم خانهی قفس مانند حاج رضا پر از دخترانی میشد که هر کدام لباس محلی زیبا و پر از زرق و برق به تن و به همراه زیورآلات پر از درخشش خود را شریک شادی خواهرم میکردند. بعد از اینکه هم من و هم ماهور هر دو آماده شدیم به سوی اتاق خواهرم شتافتیم. خواهری که از اضطراب یک جا بند نبود و با آشفتگی سر تا پایش در آینه نگاه میکرد و با آن لباس قرمز رنگ همچون شکوفهی انار میدرخشید. با دیدنش بغض کردم و با دیدنم چشمان سرگردانش آرام گرفت. دستانش را باز کرد و مرا فراخواند تا در آغوش پر مهر خواهرانهاش غرق شوم. دستش که به دور تنم پیچید، صدایش همچون من به بغض نشست.
_بالاخره از لونه اومدی بیرون تهتغاری.
شرمنده عقب کشیدم و سر تا پایش را رصد کردم. آلا از لحاظ ظاهری بیشتر شبیه به پدر و مادرم بود و هر چقدر من هیچ از مادر به ارث نبرده بودم، او تک تک اعضای صورتش را از او به ارث برده بود. تنها چیزی که در صورتمان مشترک داشتیم، چال گونهای بود که از عمه و مادربزرگم به ارث برده بودیم. به نگاه خیرهام به خودش لبخندی زد و دامن لباسش را گرفت و یک دور دور خودش چرخید.
_چطور شدم؟
_مثل ماه شدی. حق داره حاج بابا که بهت میگه گیانِ خونهای. تو بری جون و انرژی این خونه چی میشه؟ ببخش من رو اونجور که باید امروز پیشت نبودم.
_درکت میکنم. میدونستم اگر باز بری و یه نفر که شرایطش شبیه به شهریار هست رو ببینی و امیدت باز ناامید بشه، تا یکی دو روز نمیشه هیچ جا پیدات کرد.... پوف... نگاه کن چقدر گردنبند آویزون گردن من بدبخت کردن. گفتم همین امشب هر کی میخواد گردنبندش رو بیاره که دیگه اجازه نمیدم کسی از گردن من بیچاره سواستفاده کنه. بخت باز کن هم شدیم. دختر دم بخت اینقدر ما اطرافمون داشتیم و من خبر نداشتم؟
این یک رسم بود که دختران دمبخت گردنبندشان را بر گردن عروس میانداختند. گردنبندهای آویزان شده و غرغر هایش لبخند به لبهایم آورد. وقتی لبهای کمی کش آمدهام را دید، چشمکی شیطانی زد و گفت:
_تو چی تهتغاری؟ نمیخوای گردنبندت رو آویزون گردنم کنی؟ مثلا همین گردنبند یاقوت کبودی که شهریار بهت داده.
ماهور خندید و من با حرفش دستم روی قفسهی سینهام نشست و سنگ یاقوت را در مشتم پنهان کردم. حتی شوخیاش هم قشنگ نبود. محال ممکن بود لحظهای یاقوت کبود رنگ را از خودم دور کنم. از پیشانی جمع شدهام فهمید که از شوخیاش خوشم نیامده که لبخند هردویشان جمع شد و آلا با طرز نگاه مظلومانهاش قصد عذرخواهی داشت. اصلا مگر این روزها اسمم بر سر زبانها نیفتاده؟ مگر نمیگویند که من عروس مرادیها هستم؟ مگر همه با تعجب و با دلسوزی نگاهم نمیکنند؟ مگر یک کلاغ و چهل کلاغها نمیگویند من هم همچون عمه با این ازدواج بدبیاری میآورم؟ اصلا وقتی شهریار نبود چطور میتوانستم همچون دختران دمبخت گردنبندم را بر گردن عروس بیندازم؟
https://t.me/mahlanovels