#پارت_۴۲۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
دستی روی پاهایم نشست و قصد داشت تکان پاهایم را کنترل کند. بیخیال کندن پوست لبم شدم و برگشتم به سیروانی نگاه کردم که حال چشمانش نه خشم و اعصاب خُردکنی همیشه را داشت و نه قصد و غرضی. بیشتر چشمانش نگران به نظر میرسید. نگرانی نگاهش برای من بود یا اتفاقی که افتاده و خودش هم به آن اشاره کرده بود؟ اصلا کِی خودش را به ماشین دانیار رسانده بود و کِی کنار من نشست بود که متوجه نشدم؟ وقتی حرکت دستش را روی پاهایم حس کردم، چنان جیغ کشیدم و دستش را پس زدم که خودم ترسیدم چه برسد به اویی که با متعجب خشکش زد. محکم به بازویش کوبیدم و فریادم بر سرش آوار شد.
_به من دست نزن. نمیخوام دست نجست به من بخوره.
تسلیم شده تنش را عقب کشید اما نتوانست از برادرم و نگاه و اولتیماتومش فرار کند. با دیدن جمعیتی که در جاده جمع شده و ماشینها ترافیک درست کرده بودند، جو متشنج بینمان در سکوت فرو رفت و همگی بدون تولید کوچکترین صدایی فقط به رو به رویمان خیره شده بودیم. به محل حادثه رسیده بودیم و قلب من قصد خودکشی داشت. آنقدر که هراس زده دستم روی قفسهی سینهام نشست تا از فرار قلب پر تپشم جلوگیری کنم. دانیار ماشین را گوشهای پارک کرد و به همراه سیروان از ماشین پیاده شد و من هم به کمک آلا و ماهور سر پا ایستادم. حاج بابا، پدر، عمو و زانیار هم از ماشین دیگری پیاده شدند. چشمم به محمد خان و خانوادهاش افتاد. شهرزاد و شهراد که شوکه شده جمعیت را نگاه میکردند و آقا فرهادی که از وقتی خبر را شنیده بود در خلسهای از سکوت فرو رفته و به جایش محمد خان بود که فریاد میزد و نوهاش را خواهان میشد.
نمیدانم چطور از بین جمعیت و ماشینهای پارک شده گذشتیم. بیتوجه به ماشین آتشنشانی، آمبولانس و ماشینهای پلیسی که آژیرشان گوشهایم را کر میکرد و قصد داشتند جمعیت را متفرق کنند، فقط دلم میخواست زودتر خود را به دره برسانم و اِی کاش نمیرساندم! مات شده به دو ماشینی که ته دره پرت شده بودند، چشم دوختم. به دو ماشینی که در حال سوختن بودند و با دیدن ماشین آشنا و پلاکی که از همین فاصله هم میدانستم از حفظ اعدادش چیست، زانوهایم از کار افتادند و روی زمین فرود آمدم. نه توان تجزیه و تحلیل موقعیت اطراف را داشتم و نه چیزی که میدیدم را باور میکردم. مثل یک کابوس شوم میماند. مثل یک شوخی اعصاب خُرد کن و بیمزه. حتی توان نداشتم نسبت به چیزی که میدیدم واکنشی نشان بدهم. ذهنم تنها یک جمله را برایم تداعی میکرد، آن هم اینکه آن ماشین، ماشین شهریار بود!
صدای جیغ و فریاد هایی از کنارم بلند شد. شهراد و شهرزاد که برادر و دوستشان را صدا میزدند و پلیس به هیچ کس اجازه نمیداد که از دره پایین برود و خود را به ماشینهای جزغاله شده برساند. از آن ماشین سنگین لعنتی که تنها یک سرنشین داشت و آن هم رانندهاش بود، با وجود سوختگیها زنده مانده و به آمبولانس منتقل شده بود. اما از ماشین شهریار هیچ کس بیرون کشیده نشده بود. دست به زانوهایم کشیدم و قصد داشتم بلند شوم که کسی زیر بازویم را گرفت و از زمین بلندم کرد. بیهدف به زانیار زل زدم که چشمان برادرم از مصیبتی که دیده خیس شده بود. دستش را پس زدم و قصد داشتم خود را از دره به پایین پرت کنم تا زودتر خودم را به ماشین لعنتی در حال سوختن برسانم؛ اما پلیسها هیچ یک چنین اجازهای نمیدادند. نه جیغهایم، نه خواهش و التماسهایم دلشان را به رحم نیاورد. حالم حال آن کسی بود که در هوای مهآلود گرفتار شده و هیچ چیز را به درستی نمیدید و نمیتوانست اتفاقات اطرافش را تحلیل کند. فقط میخواستم به هر چیزی چنگ بزنم تا بار دیگر شهریار را ببینم.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
دستی روی پاهایم نشست و قصد داشت تکان پاهایم را کنترل کند. بیخیال کندن پوست لبم شدم و برگشتم به سیروانی نگاه کردم که حال چشمانش نه خشم و اعصاب خُردکنی همیشه را داشت و نه قصد و غرضی. بیشتر چشمانش نگران به نظر میرسید. نگرانی نگاهش برای من بود یا اتفاقی که افتاده و خودش هم به آن اشاره کرده بود؟ اصلا کِی خودش را به ماشین دانیار رسانده بود و کِی کنار من نشست بود که متوجه نشدم؟ وقتی حرکت دستش را روی پاهایم حس کردم، چنان جیغ کشیدم و دستش را پس زدم که خودم ترسیدم چه برسد به اویی که با متعجب خشکش زد. محکم به بازویش کوبیدم و فریادم بر سرش آوار شد.
_به من دست نزن. نمیخوام دست نجست به من بخوره.
تسلیم شده تنش را عقب کشید اما نتوانست از برادرم و نگاه و اولتیماتومش فرار کند. با دیدن جمعیتی که در جاده جمع شده و ماشینها ترافیک درست کرده بودند، جو متشنج بینمان در سکوت فرو رفت و همگی بدون تولید کوچکترین صدایی فقط به رو به رویمان خیره شده بودیم. به محل حادثه رسیده بودیم و قلب من قصد خودکشی داشت. آنقدر که هراس زده دستم روی قفسهی سینهام نشست تا از فرار قلب پر تپشم جلوگیری کنم. دانیار ماشین را گوشهای پارک کرد و به همراه سیروان از ماشین پیاده شد و من هم به کمک آلا و ماهور سر پا ایستادم. حاج بابا، پدر، عمو و زانیار هم از ماشین دیگری پیاده شدند. چشمم به محمد خان و خانوادهاش افتاد. شهرزاد و شهراد که شوکه شده جمعیت را نگاه میکردند و آقا فرهادی که از وقتی خبر را شنیده بود در خلسهای از سکوت فرو رفته و به جایش محمد خان بود که فریاد میزد و نوهاش را خواهان میشد.
نمیدانم چطور از بین جمعیت و ماشینهای پارک شده گذشتیم. بیتوجه به ماشین آتشنشانی، آمبولانس و ماشینهای پلیسی که آژیرشان گوشهایم را کر میکرد و قصد داشتند جمعیت را متفرق کنند، فقط دلم میخواست زودتر خود را به دره برسانم و اِی کاش نمیرساندم! مات شده به دو ماشینی که ته دره پرت شده بودند، چشم دوختم. به دو ماشینی که در حال سوختن بودند و با دیدن ماشین آشنا و پلاکی که از همین فاصله هم میدانستم از حفظ اعدادش چیست، زانوهایم از کار افتادند و روی زمین فرود آمدم. نه توان تجزیه و تحلیل موقعیت اطراف را داشتم و نه چیزی که میدیدم را باور میکردم. مثل یک کابوس شوم میماند. مثل یک شوخی اعصاب خُرد کن و بیمزه. حتی توان نداشتم نسبت به چیزی که میدیدم واکنشی نشان بدهم. ذهنم تنها یک جمله را برایم تداعی میکرد، آن هم اینکه آن ماشین، ماشین شهریار بود!
صدای جیغ و فریاد هایی از کنارم بلند شد. شهراد و شهرزاد که برادر و دوستشان را صدا میزدند و پلیس به هیچ کس اجازه نمیداد که از دره پایین برود و خود را به ماشینهای جزغاله شده برساند. از آن ماشین سنگین لعنتی که تنها یک سرنشین داشت و آن هم رانندهاش بود، با وجود سوختگیها زنده مانده و به آمبولانس منتقل شده بود. اما از ماشین شهریار هیچ کس بیرون کشیده نشده بود. دست به زانوهایم کشیدم و قصد داشتم بلند شوم که کسی زیر بازویم را گرفت و از زمین بلندم کرد. بیهدف به زانیار زل زدم که چشمان برادرم از مصیبتی که دیده خیس شده بود. دستش را پس زدم و قصد داشتم خود را از دره به پایین پرت کنم تا زودتر خودم را به ماشین لعنتی در حال سوختن برسانم؛ اما پلیسها هیچ یک چنین اجازهای نمیدادند. نه جیغهایم، نه خواهش و التماسهایم دلشان را به رحم نیاورد. حالم حال آن کسی بود که در هوای مهآلود گرفتار شده و هیچ چیز را به درستی نمیدید و نمیتوانست اتفاقات اطرافش را تحلیل کند. فقط میخواستم به هر چیزی چنگ بزنم تا بار دیگر شهریار را ببینم.
https://t.me/mahlanovels