#پارت989
-چشمات خیلی زشته چشمای من آبی تره.
بلند خندید و با انگشت سبابه زد به پیشونیم
هولم داد و من می خندیدم و اون خیره نگاهم می کرد!
شاید چِت(هنگ _بی حواس ) بودم! آره من چِت شده بودم از خوشحالی چت بودم.
با صدای زنگ در هر دو از جا پریدیم و فرهاد اخم کرده علامت داد بشینم.
منم نشستم و فرهاد با قدمای کند رفت سمت در،
و از چشمی به بیرون زل زد و من استرس گرفته به نیم رخ فرهاد زل زدم.
فرهاد با اخمای تو هم نگاهم کرد و بعد در رو باز کرد
و من کمی سرم رو بلند کردم برای دیدن این که کی پشت دره.
که با دیدن شخص روبه روم لال شدم.
عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈