من خوشقول نیستم چون دردهای انتظار را احساس نمیکنم. مثل یک گاو انتظار میکشم. چون اگر برای هستی گذرای خود هدفی ولو خیلی نامطمئن احساس کنم، چنان به خاطر ضعفم وامانده هستم که وقتی هدفی پیش رویم باشد با اشتیاق هر چیزی را به خاطر آن تحمل میکنم. اگر عاشق باشم، آنوقت چهها که نمیکنم. سالها پیش، زیر آن طاقگانهای میدان چه انتظارها کشیدم تا “م” پیدایش شود و من حتی او را در حالی ببینم که دوشادوشِ محبوبش قدم میزند. سرِ قرارها دیر حاضر شدهام، تا حدّی بر اثرِ بیدقتی، تا حدی از سرِ ناآگاهی از رنجِ انتظار، امّا تا حدی هم برای آنکه از طریق جستُجوئی تازه و نامطمئن برای آدمهایی که با آنها قرار گذاشته بودم به هدفهای تازه و پیچیدهای دست یابم، و به این ترتیب به امکان انتظار طولانی و نامطمئن دست پیدا کنم. از این واقعیت که من در کودکی ترس عظیمی از انتظار کشیدن داشتم میشود این نتیجه را گرفت که مقدّرِ من چیزی بهتر بود و من آیندهام را از پیش میدیدم
فرانتس کافکا