مرا با تو همنفسی است
lromanzarzaril.pdf
🌸رمان : #مرا_با_تو_همنفسی_است
مرا با تو همنفسی است
🌸نویسنده : #گیسوی_پاییز
🌸ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
🌸خلاصه :
منتظر تا آوا بیاید و کيفي که توانایی حملش را نداشت بگیرد. دو قدم جلوتر رفت تا در آرام باز شد و آوا بي خيال قدم بیرون گذاشت . کلید برق را زد تا آن جسم در همي که آرام جلو مي امد را ببیند . با دیدنش در آن هیبت، مات بر جاي ماند و چشم گشاد کرد . باور نداشت دختر ملحفه بر دوش با آن باندها و قدم هایی سنگین خواهرش باشد. بی اختیار دست بر دهان گذاشت و
بلند مرضیه
ابش، مرضیه و به نرفته بود مات و متحیر بیجا
با ناباوري نامش را زمزمه کرد . پروا از حرکت ایستاد و ملتمس نگاهش کرد شاید بهت را کنار گذاشته به كمكش بشتابد. گويي نگاهش به خوبي سخن گفت که آوا با قدم هایی پر شتاب به سمتش رفت و در همان حین با صداي بلند مرضیه را به كمك طلبيد....
✯┄┅┄ ❥✾❥ ┄┅┄✯
🌸 @lromanzarzaril 🌸
✯┄┅┄ ❥✾❥ ┄┅┄✯
مرا با تو همنفسی است
🌸نویسنده : #گیسوی_پاییز
🌸ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
🌸خلاصه :
منتظر تا آوا بیاید و کيفي که توانایی حملش را نداشت بگیرد. دو قدم جلوتر رفت تا در آرام باز شد و آوا بي خيال قدم بیرون گذاشت . کلید برق را زد تا آن جسم در همي که آرام جلو مي امد را ببیند . با دیدنش در آن هیبت، مات بر جاي ماند و چشم گشاد کرد . باور نداشت دختر ملحفه بر دوش با آن باندها و قدم هایی سنگین خواهرش باشد. بی اختیار دست بر دهان گذاشت و
بلند مرضیه
ابش، مرضیه و به نرفته بود مات و متحیر بیجا
با ناباوري نامش را زمزمه کرد . پروا از حرکت ایستاد و ملتمس نگاهش کرد شاید بهت را کنار گذاشته به كمكش بشتابد. گويي نگاهش به خوبي سخن گفت که آوا با قدم هایی پر شتاب به سمتش رفت و در همان حین با صداي بلند مرضیه را به كمك طلبيد....
✯┄┅┄ ❥✾❥ ┄┅┄✯
🌸 @lromanzarzaril 🌸
✯┄┅┄ ❥✾❥ ┄┅┄✯