#part_166
با ترس و لرز از خواب پرید
تن نحیفش میلرزید
اتاق تاریک بود
به سختی بلند شد و خود را جم و جور کرد.
لبش را اسیر دندان کرد تا از بیدار بودنش مطمعن شود!
عرق کرده بود و بسیار سردش بود.
وقتی سمت شومینه نیمه جان رفت، اسخوانهای زانو تق تق میکردند.
چندتا هیزم براشت و روی ذغالهای کم جان گزاشت.
کمی فوت کرد تا ذغالها جان بگیرند اما فایده چندانی نداشت!
بیخیال شد.
لباسهایش را عوض کرد و روی تخت نشست.
آه غلیظی کشید.
آن قدر غلیظ که قلب را آب میکرد و دل را میلرزاند.
خوابش را بهر خویش تفسیر میکرد!
صدا و تصویر در آینه را خوب به یاد نمیآورد اما میدانست خطر بزرگی او و فرهادش را تهدی..
طق طق طق
صدای در او را از فکر بیرون آورد
_ بیا
در باز و قامت بامداد ظاهر شد.
_ قربان! سرورمان شما را خواسته است
_ سرورمان؟
لبخندی زد
_ آری شاهنشاه فرهاد اول
_ اهان..یادم نبود
ایشان فردا جلسه دیوان دارند و خواستهاند که شما نزدشان بروید
_ تو برو من نیز میآیم
_ همچنین ایشان گفتند لباس سبزی بر تن کنید
لباس سبز؟ چه معنی داشت؟
_ اهان
تعظیمی کرد و رفت
دروغ بود اگر از تعظیم بامداد خوشش نیامده باشد اما خب دوست نداشت کسی جلویش خم و راست شود
_ بیا
در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد
فرناد رو به روی آینه درحالی که شهروز پشت سرش، ایستاده بود.
_ سرورم
تعظیمی کرد
_ نزدیک شو
گونههای بردیا شکوفه زدند، شکوفههایی سرخ..
با ترس و لرز از خواب پرید
تن نحیفش میلرزید
اتاق تاریک بود
به سختی بلند شد و خود را جم و جور کرد.
لبش را اسیر دندان کرد تا از بیدار بودنش مطمعن شود!
عرق کرده بود و بسیار سردش بود.
وقتی سمت شومینه نیمه جان رفت، اسخوانهای زانو تق تق میکردند.
چندتا هیزم براشت و روی ذغالهای کم جان گزاشت.
کمی فوت کرد تا ذغالها جان بگیرند اما فایده چندانی نداشت!
بیخیال شد.
لباسهایش را عوض کرد و روی تخت نشست.
آه غلیظی کشید.
آن قدر غلیظ که قلب را آب میکرد و دل را میلرزاند.
خوابش را بهر خویش تفسیر میکرد!
صدا و تصویر در آینه را خوب به یاد نمیآورد اما میدانست خطر بزرگی او و فرهادش را تهدی..
طق طق طق
صدای در او را از فکر بیرون آورد
_ بیا
در باز و قامت بامداد ظاهر شد.
_ قربان! سرورمان شما را خواسته است
_ سرورمان؟
لبخندی زد
_ آری شاهنشاه فرهاد اول
_ اهان..یادم نبود
ایشان فردا جلسه دیوان دارند و خواستهاند که شما نزدشان بروید
_ تو برو من نیز میآیم
_ همچنین ایشان گفتند لباس سبزی بر تن کنید
لباس سبز؟ چه معنی داشت؟
_ اهان
تعظیمی کرد و رفت
دروغ بود اگر از تعظیم بامداد خوشش نیامده باشد اما خب دوست نداشت کسی جلویش خم و راست شود
_ بیا
در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد
فرناد رو به روی آینه درحالی که شهروز پشت سرش، ایستاده بود.
_ سرورم
تعظیمی کرد
_ نزدیک شو
گونههای بردیا شکوفه زدند، شکوفههایی سرخ..