من دشمنت نیستم dan repost
212
نگاهم را تا جایی که دایی فرهاد ایستاده بود کشیدم
_نمیخوای بری؟
تکیه اش را به مبل داد و چشم بست
_میخوام تا موقع شام یه کم چشمامو ببندم
کلافه دایی فرهاد را نگاه کردم. خندید. از امیر علی فاصله گرفتم. نزدیک دایی فرهاد که رسیدم به امیر علی اشاره کردم
_موندگاره
دایی فرهاد بشقاب ها را روی میز چید و دیس را به دستم داد
_غیر از این بود جای تعجب داد. شام رو بکش.
امیر علی بی تعارف آمد و روی میز نشست. برای دلوین غذا کشید و با حوصله غذایش را داد. آنقدر عادی بود رابطه مان که انگار از اول هم کنارمان بود. گمان میکردم بعد از شام برود اما با پرسش دایی فرهاد که گفته بود
_با چای موافقی؟
سر تکان داد
_ممنونم
فنجان ها را توی سینی گذاشتم
_من چای میریزم دایی
دایی فرهاد همانطور که چای را مزه میکرد رو به فرهاد گفت
_نمیخواد بری هتل. بمون اینجا پیش زنُ بچه ت. نمیدونم تصمیمتون چیه برا ادامه اما دیگه نمیخواد هتل بری بمون همین جا. منم که صبح میرم تا شب یغما و دلوین بیشتر اوقات تنهان
دایی فرهاد را معترض نگاه کردم. با خنده گفت
_پدرسوخته. من مردِ این خونه ام. حق دارم مهمون دعوت کنم. اونم اگه پدر دلوین باشه
دایی فرهاد دست روی دست امیر علی گذاشت
_میدونی که یغما اینجا سرِ کارِ. بخواد انتقالی بگیره هر کاری لازم باشه براش انجام میدم تا کارش جور بشه. اگه تو هم بخوای بیای اینجا زندگی کنید با هم بازم هر کاری لازم باشه بازم براتون انجام میدم.
امیر علی دست روی سر دلوین کشید
_ممنونم
دایی فرهاد بلند شد
_من برم بخوابم، فردا صبح زود باید بیدار بشم. شب بخیر بچه ها
نگاهم را تا جایی که دایی فرهاد ایستاده بود کشیدم
_نمیخوای بری؟
تکیه اش را به مبل داد و چشم بست
_میخوام تا موقع شام یه کم چشمامو ببندم
کلافه دایی فرهاد را نگاه کردم. خندید. از امیر علی فاصله گرفتم. نزدیک دایی فرهاد که رسیدم به امیر علی اشاره کردم
_موندگاره
دایی فرهاد بشقاب ها را روی میز چید و دیس را به دستم داد
_غیر از این بود جای تعجب داد. شام رو بکش.
امیر علی بی تعارف آمد و روی میز نشست. برای دلوین غذا کشید و با حوصله غذایش را داد. آنقدر عادی بود رابطه مان که انگار از اول هم کنارمان بود. گمان میکردم بعد از شام برود اما با پرسش دایی فرهاد که گفته بود
_با چای موافقی؟
سر تکان داد
_ممنونم
فنجان ها را توی سینی گذاشتم
_من چای میریزم دایی
دایی فرهاد همانطور که چای را مزه میکرد رو به فرهاد گفت
_نمیخواد بری هتل. بمون اینجا پیش زنُ بچه ت. نمیدونم تصمیمتون چیه برا ادامه اما دیگه نمیخواد هتل بری بمون همین جا. منم که صبح میرم تا شب یغما و دلوین بیشتر اوقات تنهان
دایی فرهاد را معترض نگاه کردم. با خنده گفت
_پدرسوخته. من مردِ این خونه ام. حق دارم مهمون دعوت کنم. اونم اگه پدر دلوین باشه
دایی فرهاد دست روی دست امیر علی گذاشت
_میدونی که یغما اینجا سرِ کارِ. بخواد انتقالی بگیره هر کاری لازم باشه براش انجام میدم تا کارش جور بشه. اگه تو هم بخوای بیای اینجا زندگی کنید با هم بازم هر کاری لازم باشه بازم براتون انجام میدم.
امیر علی دست روی سر دلوین کشید
_ممنونم
دایی فرهاد بلند شد
_من برم بخوابم، فردا صبح زود باید بیدار بشم. شب بخیر بچه ها