من دشمنت نیستم dan repost
142
اسم خوب بودن حالم که آمد گریه ام گرفت. تا خوب بودن را به چه چیزی تشبیه میکردند. تفسیر من از خوب بودن به هیچ وجه چیزی نبود که الان من بودم. به نظرم هیچ چیزی از بلاتکلیفی بدتر نبود اینکه نمیدانستی رومی روم هستی یا زنگی زنگ. اینکه نمیدانستی کدام سرِ این کلافِ رابطه را باید بگیری که از دستت در نرود همه با هم برایم این پتانسیل را داشتند تا ساعت ها بنشینم و زار بزنم.
دوباره که صدایم زد کلافه جواب دادم
_وای امیر علی اومدم. چته اینقدر میگی یغما. خوشت میاد صدام بزنی.
لحن خنده دارش میگفت دارد با حرف زدن با من تفریح میکند و خوش میگذراند
_هیچی گفتم اگه میخوای بیام کمکت بدم
از همانجا غریدم
_لازم نکرده. برو منم الان میام
لب گزیدم و به شیطنتش لبخند زدم. آنقدر خنده دار گفته بود که اشک زیر چشمم خشک شد. حمله را تن زدم و بیرون رفتم. روی تخت دراز کشیده بود و داشت نگاهم میکرد. گمان میکرد بخواهد باز هم خوشمزگی کند اما با جدیت پرسید
_گرسنه نیستی؟
_نه. خوابم میاد فقط
دستش را از زیر سرش برداشت به سمت چرخید و با شیطنت به آغوشش اشاره کرد
_آخ گفتی، بیا بیا جات یخ کرد
اخم کردم، لباس پوشیدم و با فاصله ی کمی کنارش دراز کشیدم.
دستم را گرفت و وادارم کرد نزدیک تر بروم
_امیر جان
جدی و بدون انعطاف جواب داد
_امیر جان چی. انگار یادت رفته زن منی. زن کسی هم که باشی یه سری وظایف در قبالش داری. متوجه میشی یا لازمه بیشتر موشکافی کنم.
بلند شدم. روی تخت نشستم، شبخواب کنار تخت را روشن کردم و دوباره کنارش دراز کشیدم.
با تمام تردیدم آهسته لب زدم
_میدونی که محرمیتمون پس فردا تمامه
داشت خیره نگاهم میکرد. چشم هایش حتی در آن تاریکی هم مصمم بود.بی هیچ حرفی فقط داشت نگاهم میکرد. دوباره با تردید گفتم
اسم خوب بودن حالم که آمد گریه ام گرفت. تا خوب بودن را به چه چیزی تشبیه میکردند. تفسیر من از خوب بودن به هیچ وجه چیزی نبود که الان من بودم. به نظرم هیچ چیزی از بلاتکلیفی بدتر نبود اینکه نمیدانستی رومی روم هستی یا زنگی زنگ. اینکه نمیدانستی کدام سرِ این کلافِ رابطه را باید بگیری که از دستت در نرود همه با هم برایم این پتانسیل را داشتند تا ساعت ها بنشینم و زار بزنم.
دوباره که صدایم زد کلافه جواب دادم
_وای امیر علی اومدم. چته اینقدر میگی یغما. خوشت میاد صدام بزنی.
لحن خنده دارش میگفت دارد با حرف زدن با من تفریح میکند و خوش میگذراند
_هیچی گفتم اگه میخوای بیام کمکت بدم
از همانجا غریدم
_لازم نکرده. برو منم الان میام
لب گزیدم و به شیطنتش لبخند زدم. آنقدر خنده دار گفته بود که اشک زیر چشمم خشک شد. حمله را تن زدم و بیرون رفتم. روی تخت دراز کشیده بود و داشت نگاهم میکرد. گمان میکرد بخواهد باز هم خوشمزگی کند اما با جدیت پرسید
_گرسنه نیستی؟
_نه. خوابم میاد فقط
دستش را از زیر سرش برداشت به سمت چرخید و با شیطنت به آغوشش اشاره کرد
_آخ گفتی، بیا بیا جات یخ کرد
اخم کردم، لباس پوشیدم و با فاصله ی کمی کنارش دراز کشیدم.
دستم را گرفت و وادارم کرد نزدیک تر بروم
_امیر جان
جدی و بدون انعطاف جواب داد
_امیر جان چی. انگار یادت رفته زن منی. زن کسی هم که باشی یه سری وظایف در قبالش داری. متوجه میشی یا لازمه بیشتر موشکافی کنم.
بلند شدم. روی تخت نشستم، شبخواب کنار تخت را روشن کردم و دوباره کنارش دراز کشیدم.
با تمام تردیدم آهسته لب زدم
_میدونی که محرمیتمون پس فردا تمامه
داشت خیره نگاهم میکرد. چشم هایش حتی در آن تاریکی هم مصمم بود.بی هیچ حرفی فقط داشت نگاهم میکرد. دوباره با تردید گفتم