༺ڪـهـربـا༻ dan repost
-میخوام بیام سر خاکسپاری آقاجون، ترو خدا بزارید بیام داداش...
صدای گریه و زجم جوری بود که دل سنگم آب میکرد اما داداش پنجاه سالم که ریشش دیگه سفید شده بود انگاری از سنگ بود:
-همینم مونده همه بفهمن بابای من یه بچه ی حروم زاده داره و سر پیری رفته گند بالا آورده
با گفتن اسم حروم زاده مات شدم، وقتی آقاجون زنده بود هیچ کس جرأت نداشت بهم بگه بالا چشمم ابرو و حالا...؟
-من حروم زادم؟
-آره که حروم زاده ای... همسن دختر منی همش بیست سالته، معلوم نی مادرت کیه یه شب یهو بابا دست تو پنج سالروز گرفت آورد خونه گفت بچمه... دخترمه!
حرفی نداشتم بزنم دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد که ادامه داد:
- نه اسمت تو شناسنامه بابامه نه شناسنامه داری! وقتی چهلم اون خدا بیامرز تموم شدم وسایلتو جمع میکنی میری ازین خونه... هری دیگه نون خور اضافه نمیخوایم
اشکام روی صورتم می ریخت اما ذره ای نترسیدم، آقاجون همیشه میگفت تا خدا پشتت از هیچی نترس...
-باشه میرم فقط، فقط بزار بیام سر خاک آقاجون نمیگم دخترشم!
میگم خدمتکار خونه بودم تروخدا
و آیا تا چهل روز بعد من کارتون خواب میشدم؟
(((((چهل روز بعد!)))))
صدای قرآن تو گوشم میپیچید و تو خونه خرما پخش میکردم که زنداداشم اومد سمتم و گفت:
-اوی دختر برو به اونا خرما تعارف کن یالا
با دیدن مرد جوون هیکلی که با اخم کنار خانم میانسال شیک پوشی نشسته بود و تازه اومده بود سری تکون دادم و سمتشون رفتم:-بفرمایید
-غم آخرت باشه دخترم من فاتحشو میخونم
سری تکون دادم با یاد این که بی کس شدم ناخواسته باز اشکام روی صورتم ریخت و سینی سمت مرد کنارش چرخوندم و تا خواست خرمایی برداره یه قطره اشک من روی دستش افتاد و همین باعث شد نگاهشو بالا بیاره.
-وای ببخشید آقا الان الان دستمال میا...
-شما نوه ی حاج مسلم خدا بیامرزید؟
حالا نگاه منم روش زوم شد، دلم یه حالی شد.
مکث کردم و تا خواستم جواب بدم دختر برادرم که هم سنم بود از پشت سر خودشو نشون داد:
-نه من نوه ی مسلمم، سلام خوش امدید
نگاه مرد روبه روم روش نشست اما سریع نگاهش رو گرفت و خیلی آروم گفت:
-درسته آخه اصلا بهتون نمیخوره عزادار باشید، مامان جان من خیلی کار دارم بایدم برم
از جاش بلند شد و نیم نگاهی به من کرد که لب زدم:-خرما برنداشتید
با مکث سمت من برگشت و خرمایی از سینی برداشت، باز نگاهی بهم کرد و خواست بره که مادرش از من پرسید:
-شما چه نسبتی با حاجی داشتید دخترم؟
باز ایستاد انگار که مادرش آورده بود تا نوه ی بابامو ببین تا بپسند اما انگار مورد پسندش واقع نبود و حالا اون مرد انگار از من خوشش اومده بود... البته که دل به دل راه داشت...
دستی زیر چشمام کشیدم و تا خواستم حرفی بزنم زن داداشم بود که خودش رو سریع به ماجرا رسوند و با حسادت لب زد:
-خانم فرهمند زحمت کشیدین اومدید چیزی شده؟ خدمتکارم مشکلی پیش آورده براتون
چشمام باز پر اشک شد و سینی خرما و تو دستم فشردم و مادر اون مرد انگار که از من با این حرف ناامید شده بود حالت وهرش کاملا ریخت بهم...
حوصله ی این خاله زنک بازی هارو نداشتم خدای منم بزرگ بود خواستم برم که صدای اون مرد تو گوشم پیچید:
-مامان شما برای خونه خدمه نمیخواستید؟
-آ... چرا چرا دخترم شما جای دیگم کار میکنی؟
اون مرد واقعا انگار از من خوشش اومده بود و اینبار من نزاشتم زنداداشم حرفی بزنه و سریع جواب دادم:
-بله مخصوصا که با مرگ حاج مسلم که عین دخترشون بودم دیگه جایی واسه زندگی ندارم و تا چهلم حق دارم تو این خونه بمونم
حرفم تموم شد و سکوت بین همه فراگرفت و حقارت شاید همین لحظه بود.
سر پایین انداختم اما صدای اون مرد دوباره اومد:
-تا چهلم میتونی اینجا زندگی کنی؟ امروز چهلمه که...
و این شروع همه چیز بود...
شروع قصه ی عشقی پر دردسر در یه نگاه ما...ا
https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
صدای گریه و زجم جوری بود که دل سنگم آب میکرد اما داداش پنجاه سالم که ریشش دیگه سفید شده بود انگاری از سنگ بود:
-همینم مونده همه بفهمن بابای من یه بچه ی حروم زاده داره و سر پیری رفته گند بالا آورده
با گفتن اسم حروم زاده مات شدم، وقتی آقاجون زنده بود هیچ کس جرأت نداشت بهم بگه بالا چشمم ابرو و حالا...؟
-من حروم زادم؟
-آره که حروم زاده ای... همسن دختر منی همش بیست سالته، معلوم نی مادرت کیه یه شب یهو بابا دست تو پنج سالروز گرفت آورد خونه گفت بچمه... دخترمه!
حرفی نداشتم بزنم دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد که ادامه داد:
- نه اسمت تو شناسنامه بابامه نه شناسنامه داری! وقتی چهلم اون خدا بیامرز تموم شدم وسایلتو جمع میکنی میری ازین خونه... هری دیگه نون خور اضافه نمیخوایم
اشکام روی صورتم می ریخت اما ذره ای نترسیدم، آقاجون همیشه میگفت تا خدا پشتت از هیچی نترس...
-باشه میرم فقط، فقط بزار بیام سر خاک آقاجون نمیگم دخترشم!
میگم خدمتکار خونه بودم تروخدا
و آیا تا چهل روز بعد من کارتون خواب میشدم؟
(((((چهل روز بعد!)))))
صدای قرآن تو گوشم میپیچید و تو خونه خرما پخش میکردم که زنداداشم اومد سمتم و گفت:
-اوی دختر برو به اونا خرما تعارف کن یالا
با دیدن مرد جوون هیکلی که با اخم کنار خانم میانسال شیک پوشی نشسته بود و تازه اومده بود سری تکون دادم و سمتشون رفتم:-بفرمایید
-غم آخرت باشه دخترم من فاتحشو میخونم
سری تکون دادم با یاد این که بی کس شدم ناخواسته باز اشکام روی صورتم ریخت و سینی سمت مرد کنارش چرخوندم و تا خواست خرمایی برداره یه قطره اشک من روی دستش افتاد و همین باعث شد نگاهشو بالا بیاره.
-وای ببخشید آقا الان الان دستمال میا...
-شما نوه ی حاج مسلم خدا بیامرزید؟
حالا نگاه منم روش زوم شد، دلم یه حالی شد.
مکث کردم و تا خواستم جواب بدم دختر برادرم که هم سنم بود از پشت سر خودشو نشون داد:
-نه من نوه ی مسلمم، سلام خوش امدید
نگاه مرد روبه روم روش نشست اما سریع نگاهش رو گرفت و خیلی آروم گفت:
-درسته آخه اصلا بهتون نمیخوره عزادار باشید، مامان جان من خیلی کار دارم بایدم برم
از جاش بلند شد و نیم نگاهی به من کرد که لب زدم:-خرما برنداشتید
با مکث سمت من برگشت و خرمایی از سینی برداشت، باز نگاهی بهم کرد و خواست بره که مادرش از من پرسید:
-شما چه نسبتی با حاجی داشتید دخترم؟
باز ایستاد انگار که مادرش آورده بود تا نوه ی بابامو ببین تا بپسند اما انگار مورد پسندش واقع نبود و حالا اون مرد انگار از من خوشش اومده بود... البته که دل به دل راه داشت...
دستی زیر چشمام کشیدم و تا خواستم حرفی بزنم زن داداشم بود که خودش رو سریع به ماجرا رسوند و با حسادت لب زد:
-خانم فرهمند زحمت کشیدین اومدید چیزی شده؟ خدمتکارم مشکلی پیش آورده براتون
چشمام باز پر اشک شد و سینی خرما و تو دستم فشردم و مادر اون مرد انگار که از من با این حرف ناامید شده بود حالت وهرش کاملا ریخت بهم...
حوصله ی این خاله زنک بازی هارو نداشتم خدای منم بزرگ بود خواستم برم که صدای اون مرد تو گوشم پیچید:
-مامان شما برای خونه خدمه نمیخواستید؟
-آ... چرا چرا دخترم شما جای دیگم کار میکنی؟
اون مرد واقعا انگار از من خوشش اومده بود و اینبار من نزاشتم زنداداشم حرفی بزنه و سریع جواب دادم:
-بله مخصوصا که با مرگ حاج مسلم که عین دخترشون بودم دیگه جایی واسه زندگی ندارم و تا چهلم حق دارم تو این خونه بمونم
حرفم تموم شد و سکوت بین همه فراگرفت و حقارت شاید همین لحظه بود.
سر پایین انداختم اما صدای اون مرد دوباره اومد:
-تا چهلم میتونی اینجا زندگی کنی؟ امروز چهلمه که...
و این شروع همه چیز بود...
شروع قصه ی عشقی پر دردسر در یه نگاه ما...ا
https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0