من دشمنت نیستم dan repost
112
چشم بر هم زدنی شده بود شهریور ماه. محرمیتم تا نیمه ی شهریور بود و عروسیِ یوسف همان روزهای نزدیک به پایان محرمیتم. رفتُ آمدم به خانه ی امیر علی همچنان به قوت خودش باقی بود. روزهای آخرِ محرمیتمان بود و من بیشتر وقتم را برای خرید و چیدمان وسایل خانه ی یوسف گذاشته بودم. یک تنه جور یکتا را هم می کشیدم. تازه پا به ماهِ چهارم گذاشته بود و بیشتر از قبل مراعات میکرد..سه شنبه عصر با مامان رفته بودم لباسش را از خیاط تحویل بگیرد و در نهایت پرده های خانه ی یوسف را بزند. لباس را گرفتیم و به خانه ی یوسف رفتیم. چهار پایه را برای مامان گرفته بودم که داشت پرده ی اتاق خواب را نصب می کرد.
گوشیام داشت زنگ میخورد. نگاهم که به سمت سالن چرخید مامان غر زد
_نترس گوشی فرار نمیکنه. چهارپایه رو بگیر نیفتم پاهام بشکنه دمِ عروسی این بچه.
تمام حواسم را دادم به گرفتن چهار پایه. تا مامان کارش تمام شود. تا زمانی که کارش تمام شد گوشی ام چهار دفعه زنگ خورد و در نهایت قطع شد. از تماس دوم به بعد میدانستم امیر علی پشت خط است. آنقدر سقف و مامان را نگاه کردم که چشم هایم سیاهی رفت. ملتمس گفتم
_مامان سرم گیج رفت چه میکنی اون بالا
مامان از همان جایی که ایستاده بود نگاهم کرد
_آره جونِ عمه ت. بگو میخوام برم پچ پچ کنم با گوشی
مامان که پایین آمد با عجله به سمت گوشی رفتم. حدسم درست بود. خودش بود. شمارهاش را که گرفتم با اولین بوق تماس وصل شد و صدای عصبی اش توی گوشم پیچید
_معلوم هست کجایی. این همه زنگ میزنم مگه کری که جواب نمیدی
سعی کردم جلو مامان آرامشم را حفظ کنم.
_سلام عزیزم. با مامان اومدیم خونه ی یوسف پرده ها رو بزنیم.
صدای فریادش که بلند شد کمی از مامان دور شدم. میترسیدم صدای بلندش را از پشت گوشی بشنود.
_پرده ی خونه ی یوسف مهمه خونه ی من مهم نیست. یک هفته ست منو گذاشتی به امیدِ خدا رفتی
آهسته گفتم
_باشه عزیزم انجام میدم برات
چشم بر هم زدنی شده بود شهریور ماه. محرمیتم تا نیمه ی شهریور بود و عروسیِ یوسف همان روزهای نزدیک به پایان محرمیتم. رفتُ آمدم به خانه ی امیر علی همچنان به قوت خودش باقی بود. روزهای آخرِ محرمیتمان بود و من بیشتر وقتم را برای خرید و چیدمان وسایل خانه ی یوسف گذاشته بودم. یک تنه جور یکتا را هم می کشیدم. تازه پا به ماهِ چهارم گذاشته بود و بیشتر از قبل مراعات میکرد..سه شنبه عصر با مامان رفته بودم لباسش را از خیاط تحویل بگیرد و در نهایت پرده های خانه ی یوسف را بزند. لباس را گرفتیم و به خانه ی یوسف رفتیم. چهار پایه را برای مامان گرفته بودم که داشت پرده ی اتاق خواب را نصب می کرد.
گوشیام داشت زنگ میخورد. نگاهم که به سمت سالن چرخید مامان غر زد
_نترس گوشی فرار نمیکنه. چهارپایه رو بگیر نیفتم پاهام بشکنه دمِ عروسی این بچه.
تمام حواسم را دادم به گرفتن چهار پایه. تا مامان کارش تمام شود. تا زمانی که کارش تمام شد گوشی ام چهار دفعه زنگ خورد و در نهایت قطع شد. از تماس دوم به بعد میدانستم امیر علی پشت خط است. آنقدر سقف و مامان را نگاه کردم که چشم هایم سیاهی رفت. ملتمس گفتم
_مامان سرم گیج رفت چه میکنی اون بالا
مامان از همان جایی که ایستاده بود نگاهم کرد
_آره جونِ عمه ت. بگو میخوام برم پچ پچ کنم با گوشی
مامان که پایین آمد با عجله به سمت گوشی رفتم. حدسم درست بود. خودش بود. شمارهاش را که گرفتم با اولین بوق تماس وصل شد و صدای عصبی اش توی گوشم پیچید
_معلوم هست کجایی. این همه زنگ میزنم مگه کری که جواب نمیدی
سعی کردم جلو مامان آرامشم را حفظ کنم.
_سلام عزیزم. با مامان اومدیم خونه ی یوسف پرده ها رو بزنیم.
صدای فریادش که بلند شد کمی از مامان دور شدم. میترسیدم صدای بلندش را از پشت گوشی بشنود.
_پرده ی خونه ی یوسف مهمه خونه ی من مهم نیست. یک هفته ست منو گذاشتی به امیدِ خدا رفتی
آهسته گفتم
_باشه عزیزم انجام میدم برات